ملاحظاتی در عقب ماندگی و تجدد فرهنگ ایران

مبحث: ناسیونالیسم و زبان

 

دکتر فرهاد قابوسی
مقدمه: این نوشته کوششی است در طرح منطقی مسئله عقب ماندگی فرهنگ ایران و یافتن راهی از این گرداب تاریخی که قرنهاست جریان فرهنگ ایران را به مدار بسته سنت منحصر ساخته است . متاسفانه بحث عقب ماندگی فرهنگ ایران نیز تحت تاثیر ادب زدگی فرهنگ ایران بواسطه گرایش ذاتی شعر و ادب به احساسات و تسامح منطقی ، بجای توسل به استدلال منطقی به بحثی متساهل از دید احساسا ت « میهنی » بدل شده و سر از شعار های ناسیونالیستی در آورده است. بخصوص درپی مهاجرت ایرانیان به خارج که منجر به تشدید غرایز و احساسات "میهنی" مهاجرین شد ، قلمزنان ناسیونالیست با جذب مولفه های ذهنی این غرایض رنگ و لعاب جدیدی به عقاید متحجر خود زدند . در این راستا بود که پس از مساعی سطحی لکن مطول آقایان شفا و آرامش دوستدار در توجیه عقب ماندگی فرهنگ ایران بواسطه حمله اعراب در هزارو پانصد سال پیش ، ناسیونالیستهای متاخر نظیر آقای میرفطروس کوشیدند گناه را به گردن تسلط اقوام ترک بر ایران ، هجوم مغولها و دوران ملوک الطوایفی قرون متعاقب بیاندازند. درحالیکه در تعلیل علمی و منطقی هم آن و هم این عکس العملهائی در مقابل ساختار مهاجم و توسعه نا متعادل امپرا طوری ایران قدیم و هجوم به سرزمینهای عرب نشین و ترک نشین محسوب میشوند و اینگونه «استدلالها » غیر از ابهام ذاتی گریز به قدیم ، منتهی به دور باطل هستند . همچنانکه بر عکس تصورات ناسیونالیستی اوج قرهنگ ایران نه در عصر انحصارات فرهنگی امپراطوری سانترالیست ایران ماقبل اسلام بلکه ناشی از تبادلات فرهنگی همان دوران ملوک الطوایفی بعد از اسلام و متاثر از تنوع فرهنگی آن دوران بوده است . کما اینکه هر پیشرفت فرهنگی ناشی از تاثیر متقابل فرهنگها ی همجوار بوده است.


اشکال اساسی همه این نوشتجات بینش سنتی و ناسیونالیستی آنها محسوب میشود که در آن مقوله ای ازلی و ابدی بنام « ملت ایران » پیشفرض بحث قرار داده شده و هر آنچه که در این راستاست مقدس و آنچه که نیست ، ملعون انگاشته شده است . از همینرو ست که از دیدگاه ناسیونالیستی در مقابله با وضع کنونی سنتگرائی ملی بعنوان پادزهر سنت دینی ترویج میشود . چراکه حدود دیدگاه سنتی محدود به رویت سنتهاست و بس . علت اینست که فرهنگ سنتی ایران بجهت نهاد تئوکراتیک زرتشتی اش متاسفانه به تاثیر متقابل بین دو سنت دینی و "ملی" حکومتی منحصر مانده و از فرهنگهای همجوار مگر در ادواری کوتاه از دوران بعد از اسلام تاثیر نپذیرفته است . در حالیکه همچنانکه تبادل اخیر بین ایندو نهاد سنتی در ایران نشان داد ، سنت را نمیتوان با سنت دیگری علاج کرد و تنها راه چاره در اینمورد عقلگرائی و نفی سنت و یعنی راسیونالیسم بجای ناسیونالیسم است . کما اینکه اصل ناسیونالیستی این نوشتجات سبب شده است که در آنها ساختار اساسی و مداوم ترکیبی جامعه ایران بعنوان یک عامل موثر اجتمائی و فرهنگی نادیده انگاشته شده و از اینرو تاثیرات مثبت تبادلات داخلی و خارجی فرهنگی ممکن در ساختار فدرال ایران آینده برای رهائی از قیود عقب ماندگی فرهنگ و پیشرفت نیز از نظرها پنهان بماند.


متاسفانه بجهت عدم تعاریف منطقی و نبود معانی مشخص ، جامع و مانع در مورد مقولات ذهنی نظیر « ملت » و « ملیت » خاصه در رابطه با ایران اکثر کسانی که به این مقوله تکیه کرده اند دچار کم دقتی ، تعمیم های نا بجا و صدور احکام ظاهرا معقول ولی باطنا مغفول شده اند . خاصه اینکه تناقض ماهوی مقولاتی نظیر « وطن » و « زبان ملی » هر مولفی را که بر این مقولات تکیه کرده است دچار تناقض و اظهار نظرات غیر اخلاقی و نامعقول کرده است . از این قبیل است دعاوی زرگری ناسیونالیستها بر سر "ملل" و " ملت" در ایران که هردو مقولاتی قراردادی هستند . کما اینکه اینگونه نظرات متکی بر پیش فرض های ذهنی غیر قابل تطبیق با واقعیات و نتایج تحقیقات علمی محسوب می شوند و معمولا راه به بیراهه مدرج ناسیونالیسم ، نژاد پرستی و فاشیسم می برند. چراکه افتخار به وجود « امپراطوری » و «شاهنشاهی» ایران قدیم متداول میان ناسیونالیستها ، متضمن قبول وجود « ملل » متفاوت در « ممالک » یا کشورها ی مختلف با شاهان گوناگون تحت تصرف آن امپراطوری است وکسی که قادر به قبول این حقیقت مصطلح نباشد افکارش از حدود منطق خارج است . که اگر زمینه تاریخی ایران را دلیل "ضرورت" یکپارچگی ایران قرار داد کنند ، گذشته از تخالف چنین "ضرورتی" با تغییر و تحول تاریخی جوامع و گذشته گرائی منحط آن ، تناقض آشکار وجود و رد « ملل» در آن زمینه و اکنون ایران ، آشکار کننده ساختار ذاتی عیر منطقی افکار ناسیونالیستی است. 

  
باید دانست که استثناء زبان فارسی بعنوان یک مولفه ملی نه تنها در تعمیم ذهنی و تحکیم عملی استبداد پهلوی بلکه در توسعه و تشدید افکار ناسیونالیستی و نژادپرستانه در ایران نقش بسیار منفی بازی کرده است . همچنانکه نه تنها جعلیات کسروی و توابع در فارسی بودن زبان سراسر ایران قدیم از جمله آذربایجان و مساعی مشابه آن در توجیه تعمیم زبان فارسی بعنوان زبان عمومی سراسر ایران که از مبانی افکار پان ایرانیستی ( ضد عرب و ضد ترک) محسوب میشو ند به نص خود وی و قزوینی (۱) متکی بر پیشفرضهای ناسیونالیستی بوده ، بلکه همچنانکه من نشان داده ام بر اساس ترجمه و نقل قول غلط و ناقص از منابع قدیم عربی و لاتین استوار بوده است وتوان پایداری در برابر منطق تحقیقات علمی را ندارند (۲) . کما اینکه ترجمه صحیح منابع مذکور و ارزیابی منطقی نظرات محققین معتبر اروپائی در اینموارد مخالف نظرات «محققین» ایرانی است که صرفا بدنبال یافتن دلیلی برای توجیه پیشفرضهای ناسیونالیستی خویش بوده اند (٣).


بازمتاسفانه ملاحظه کاری و تقیه ناشی از تساهل فرهنگ ادب زده ایران که بر جو فرهنگ اجتمائی و روشنفکری ایران حاکم است سبب شده است که در سیطره کمبود بحث در مورد ساختار ترکیبی جامعه ، فرهنگ و زبان ایرانی به نظرات منطقی در این باب از دیدگاه تعصب و غرور ملی نگریسته شود . در حالیکه بجهت ضرورت عقلانی شدن فرهنگ ایران میبایستی که حداقل آنانکه دعوی روشنفکری دارند بجای تکیه بر احساسات ، حماسه ها و غرور ملی بر معیارهای منطقی و موازین علمی تکیه کنند و بجای ذهنیات ادبی بر اساس واقعیات تاریخی و معائیر منطقی بیاندیشند . کما اینکه بحث علم نه در خیر و شر سنتی مسائل بلکه در بود و نبود تجربی و درستی و نادرستی منطقی آنهاست. و کما این که ازنظر علمی و منطقی سالهاست که نادرستی فرضیه یکپارچگی    (
uniformity ) سیستمهای دینامیک طبیعی و خاصه تشکیلات پیچیده اجتماعی ثابت شده است . لذا تکیه به ضرورت یکپارچگی ایران و سوء استفاده از آن بنفع زبان فارسی بعنوان تنها زبان عمومی مهمل است . چه بسا که پیشرفت فرهنگ ایران از طریق یک زمینه زبانی فدرال و تاثیر متقابل فرهنگهای مربوطه و روابط این فرهنگها با فرهنگهای همسایه مربوط با فرهنگهای اروپائی میسر شود . لکن این غنای فرضی فرهنگی ناشی از تعدد فرهنگها زمانی میسر است که روابط فرهنگی فدرال نه به اجبار بلکه به دلخواه و بدون صافی یک زبان عمومی اجباری جریان یابند .


غرض از این نوشته در کل کشاندن بحث عقب ماندگی فرهنگ ایران به مباحث منطق و علوم و در جزء ارزیابی علل شکست فرهنگ معاصر در رابطه با سنت زدگی ، شعر زدگی و ناسیونالیسم مفرط آنست.
                                                             ........................................

علت اصلی عقب ماندگی و اشکال مبحث تجدد یا مدرنیته در ایران برخلاف تصورات کهنه پرستانه و مغرضانه ناسیونالیستهای مذکور مرجوع به ساختار فرهنگی ایران و ضعف آن از دوران ماقبل اسلام است. کما اینکه مسئله مطرح شده در سالهای اخیر در مورد علل فقدان آثار فلسفی و علمی ایران ماقبل اسلام که قابل قیاس با منابع یونانی و آسیای شرقی باشند ، نیز در اصل مرجوع به این زمینه است. و صرف حملات دیگران و فرض آتش زدن بعضی مجموعه ها پاسخگوی عدم حداقل نشانه هائی از این منابع در منابع غیر ایرانی نمی تواند باشد .
از آنجائیکه ناسیونالیسم ایرانی احکامش بر اساس ذهنیات و فراموشی واقعیات است تذکر فرهنگشناس معروف ویل دورانت ضروری بنظر می رسد که: ««آریائیها » خود فرهنگ ایجاد نکردند بلکه آنرا ازدیگران بعاریت گرفتند». نظری که ناظر بر اخذ تمدن ایران و یونان از سومر و ایلام است.


این حقیقت تاریخی پاسخگوی بسیاری از معضلات قدیم و جدید فرهنگی ایزان است: از جمله اینکه چرا در ایران ماقبل اسلام خبری از علم و فلسفه به مفهوم یاد شده نیست. چراکه لازمه رشد علم و فلسفه زمینه ای اساسی و نسبتا طولانی از فرهنگ است که بتواند مراوده و مبادله ای آزاد با فرهنگهای دیگر داشته باشد. از اینرو یک فرهنگ عاریتی نظیر فرهنگ باستانی ایران مشکل میتوانست به مرحله ایجاد علم و فلسفه برسد . بخصوص که استبداد امپراطوری ماقبل اسلام ایران تنها به بخشهای فرهنگی مورد نیاز امپراطوری اجازه ورود و رشد در ایران را داده اند . محدودیت فرهنگی و ساختار مرکز گرای استبداد معروف ایران ما قبل اسلام ( خاصه در ترکیب نامیمون با دین زرتشتی) بوسیله افلاطو ن تا هگل ، مارکس و ویتفوگل (۴) تشریح شده است، مانع جریان آزاد فرهنگی ته تنها در فلات ایران بلکه در سراسر قلمرو امپراطوری ایران و بحش مهمی از آسیای قدیم بوده است. بخصوص در دوره ساسانی که زمینه تئوکراتیک زرتشتی آن مزید بر علت شده و جریان آزاد اندیشه را که ضروری فلسفه و علم است ، محدودتر ساخته بود . کمااینکه افلاطون در    « آلکیبیادس » آئین فدیم زرتشتی را " پرستش خدایان ، علم شاهی و هنر فرمانروائی" معرفی میکند . لذا فرهنگی با چنان سابقه عاریتی و چنان تکاملی انحصاری در خدمت تحکیم و توسعه حاکمیت (امپراطوری) نمی توانست در تولید علم و فلسفه که طالب زمینه ای اساسی و نکاملی مخالف انحصار هستند توفیق یابد .


راقم همین نظریه را پیشتر در مقاله ای تحت عنوان " در تحول و انتقال فرهنگ" (( ف. آزاد ) : دفتر چهارم نامه کانون نویسندگان ایران در تبعید ، ۱٣۷٣) مطرح کردم : که بنا بر تجارب تاریخی هر اندازه که نقش مجموعه جوامع و فرهنگهای خرد همجوار نظیر شهرـ دولت های آسیای صغیر و یونان قدیم ، بواسطه تاثیر متقابل فرهنگها در پیشرفت فرهنگ مثبت بوده است ؛ نقش امپراطوری های بزرگ در این مورد بجهت انحصار فرهنگی و تحدید و یکسو سازی اندیشه تحت استبداد ، منفی بوده است. کمااینکه بعین تاثیر منفی تشکل امپراطوری ایران و دین زرتشتی بر پیشرفت فرهنگی ، با تفوق امپراطوری تمرکز گرا ی روم که در آن "همه راها به روم ختم میشدند" بخصوص بعد از رسمیت مسیحیت بعنوان دین حکومتی ، آن جریان سرشار علم و فلسفه اروپا نیز که به قول وایتهد " تمامی فلسفه حاشیه ای بر آن محسوب میشود" ، برای هزار سال بالکل تعطیل شد . باین معنی ضرر فرهنگی ایران را در وجود و نه در شکست امپراطوری های ایرانی و بخصوص زرتشتی ساسانی باید دید که غرضش از "فرهنگ" توسعه و تحکیم استبداد و تابعیت فکر از حکومت بود .


بر اساس چنین تحلیلی ناتوانی فرهنگی ایران مقوله ای اساسی است و ریشه در ساختار انحصاری توسعه طلبانه ای دارد که از طرفی منجر به استقرار امپراطوریهای ماقبل اسلام در ایران شده است. و از طرف دیگر منجر به تخریب فرهنگهای همجوار شده است که در صورت بقا میتوانستند تاثیر مثبتی در پیشرفت فرهنگ ایران داشته باشند. و یعنی نارسائی فرهنگی ایران قیمتی است که جامعه ایران برای بلند پروازیهای حکام خود پرداخته است ، که بخاطر تحکیم قدرت استبدادی تنها به مولفه های معینی از فرهنگ مذهبی ، دیوانی ، دولتی و نظامی که مفید برای حکومت میبود اجازه ورود و رشد در ایران را دادند . انحصاری که در امپراطوری های دیگر نظیر مراحلی از خلافت عباسی نیز در رابطه با ترجمه و تفسیر بخشهای معینی از منابع یونانی مشهود است. و همین گونه انحصار و کنترل حکومتی و مذهبی بوسیله تئو کراسی زرتشتی خاصه در دوران ساسانی بود که از طریق ممنوعیت تنوع فرهنگی مانع تاثیر متقابل فرهنگها و رشد بعدی فرهنگ در ایران شده است. تا جائیکه فرهنگ ایرانی در گذشت قرون صرفا به صوری از فرهنگ سنتی تمرکز گرا ی ("ملی") ادبی و مذهبی منحصر گردید که در آن اعتقادات باستانگرای سنتی ، ذهنیات ادبی ، حماسی و شعر جای عقل ، منطق و علم و فلسفه را گرفتند . سنتی که در تعبیر مذهبی بعد ار اسلام به مابعدالطبیعه تشیع و حماسه تعزیه منجر شد . و این را برخلاف نظر "روشنفکران" نسیونالیست نه که مثلا "استحاله دین اسلام در فرهنگ ایرانی" بلکه چیزی جز تداوم سنت غیر عقلانی فرهنگ ایران نمیتوان نامید. آن تقسیم بدوی و بلاهت آمیز "نیک" و "بد" و یا "ایرانی" و "غیر ایرانی" قدیم است که به این تقسیم "مومن" و غیر "مومن" انجامید. و پس مانده همین فرهنگ سنتی بود که در عصر رضاشاه منجر به ظهور باستانگرائی ، کهنه پرستی ، حماسه گرائی و زبانپرستی فارسی شد که پان ایرانیستهای کنونی به نشخوارش نشسته اند.


کما اینکه افسانه ملی بودن زبان فارسی و نیز ضرورت فرهنگی عمومی شدن آن در سراسر ایران ازجعلیات دولتمردان سنت زده و ادب زدگان حماسه گرای مجیزگوی رضا شاه بود که از سر عدم اطلاع به منطق ساختار تاریخی مرکب جوامع ایران ، بی اطلاعی از اهمیت علم و فلسفه ایران بعد از اسلام ، بنای فرهنگ رضاشاهی را بر باستانگرائی نسبت به دوران قبل از اسلام ، ادب و زبان حماسه های فارسی «دری» گذاردند تا به سانترالیسم استبداد کمک شود . بی آنکه زحمتی به کاوش در واقعیات تاریخی ایران بخود داده و دریابند که نه تنها این زبان دقیقا به دلیل تسمیه آن به « دربار » زبان فرهنگ و فرزانگان نبوده و نتوانسته در میدان علم و فلسفه که اساس فرهنگ محسوب می شوند ، بدرخشد . بلکه برای پیشرفت و ترقی واقعی فرهنگ ترویج عقل و منطق و علم و فلسفه مهمتر از تبلیغ حماسه و غیرت ملی است. بیسوادی رضا شاه و سرشت قلدری نظامی او سبب شد که دربار و حکومت او نیز منحصر به بیسوادان شود تا که در آن ادیبان و نیمه باسوادان را به چشم علامه ببینند . و چون بیسوادان درباری سواد را منحصر به حط خوب و حفظ شعر میدانستند ، نیمچه سواد و نبش قبر ادبی را نشانی از علامگی گرفتند و کار مملکت را بدست اینگونه ادب زدگان بیمابه سپردند که دیدیم به کجا انجامید . این دولتمردان چون خود اکثرا از حوزه شعر و ادب بودند و بهره ای از علم و منطق نداشتند به تساهل و بعادت آنچه را که خود می پسندیدند معیار فرهنگ گرفتند و بجای تکیه به زمینه عقلانی علم و فلسفه و منطق و رواج اندیشه های ابن سینا و خوارزمی در میدان فرهنگ آن زمان به تبلیغ شعر و حماسه فردوسی و سعدی که ممر معاش و وسیله تفنن شان بود پرداختند . و نفهمیدند که این زبان نتوانسته است به زبان تبادل فکری و جریان فرهنگی میان اقوام و ملل ایران قدیم تبدیل شود . بلکه ابتدا بعد از نفوذ اعراب و اقوام ترک به ایران بود که فرهنگ ایران در امتزاج اقوام و تبادلات فرهنگی با فرهنگهای سامی و ترک توانست « فارابی » ، « ابن سینا » و « خوارزمی » ها را در سرزمینهای ترک زبان و « الحسن »را در بصره ( اهواز) و « ملاصدرا » را دراصفهان بپروراند که از درخشنده ترین ستارگان آسمان علم و فلسفه جهانی و مهمترین ناشران بینش کلیت گرا و تجربه گرا ی شرق قدیم محسوب می شوند . دولتمردان رضا شاهی فاقد شعور منطقی تاریخی بودند تا دریابند که شکوفائی فرهنگها همواره در نتیجه آمیزش آنها و نه انحصار ملی شان بوده است. به یک معنی فاجعه فرهنگی که شاهدش هستیم نتیجه منطقی لاشعوری فرهنگی دوران پهلوی و خاصه عصر رضا شاه است که در آن بعوض اولویت و اهمیت علم و فلسفه در فرهنگ بر شعر و ادب و باستانگرائی تکیه شد.


تجددو مدرنیته ای که به نظر بعضی ها به وسیله "روشنفکران" پان ایرانیستی از نوع کسروی (۱) در فرهنگ ایران نمایندگی میشد ، با وجود ظاهر عقلانی بجهت ذهنیت اساسی ، باستانگرائی ، کوته بینی ذاتی ناسیونالیستی و ماهیت غیر منطقی آن تفرجی بود میان دو سنت که از ابتدا محکوم به شکست بود . و دیدیم که آن افکار مترقی و "مشعشع" منجر به چه ظلالتی شدند . فاجعه کوته بینی بعضی از "روشنفکران" معاصر در اینست که هرکدام به غرضی هنوز دلبسته آن "متجددین" منحط باقی مانده اند. وهنوز که هنوز است راهی از این بن بست فکری خویش نیافته اند .


در تداوم همین تباعد فرهنگ ایران عصر پهلوی از فلسفه و علم و منطق و گرایش آن به حماسه و ادب بود که روشنفکرا ن معاصر سطحی و متساهل بار آمدند و بجای استدلال منطقی متمایل به ذهنیت ادبی و کلام زدگی شدند . پروردگان این فرهنگ سطحی عادت کردند که دنیا را نه از دیدگاه فلسفه و علوم بل از روزنه حماسه و ادبیات سنتی و صافی شعر و کلام بنگرند ، چرا که درک حماسه و ادبیات سنتی آسانتر و درک روابط منطقی در جامعه و تاریخ بواسطه فلسفه و علوم ، مشکل تر است . پروردگان این فرهنگ شعرزده متساهل هستند که نظیر آقای آرامش دوستدار در ارزیابی ایران قبل از اسلام به عوض تحلیل منطقی تاریخ و فرهنگ به حماسه های غیر منطقی فردوسی متوسل میشوند و نظیر آقای شایگان بجای توسل به فلسفه و منطق در بند عرفان و مذهب ایرانی گرفتار ذهنیتی سنتی می مانند تا بعد از یک عمر تازه نارسائی آن را دریابند . هم از اینروست که پروردگان فرهنگ باستانگرا و کلام زده (زبان زده) فارسی در رجوع به فلسفه از سر تساهل و حماسه گرائی بجای کاوش و تکمیل دست آورد های علمی فلسفه بعد از اسلام ایران که در آثار ابن سینا و ملا صدرا منعکس است ، در گرایش به غرب میان پیامبران « نیچه » جرجیس و هایدگر نازی را یافتند . که اولی حماسه سرا ئی ضد سامی بود تا فیلسوف و دومی لفاضی متحجر که بقول «کارناپ» کلام بی معنی و تناقض گوئی را به اوج رساند (۵) . که یعنی تاثیر منفی ادب شعر زده فارسی را که به جهت تسامح اندیشه شاعرانه سبب تساهل اندیشه رایج در این زبان شد باید در تمایل « روشنفکران » ادب زده ایران به اندیشه های سطحی ، لفاضی و کلام صرف دید ، که به تبع رابطه ذاتی کلام و ذهنیت تحت تاثیر حماسه گری فرمایشی عصر پهلوی در عنایت به فلسفه نیز به لفاضانی نظیر نیچه و هایدگر گرویدند که مهمترین نمادهای رابطه ذاتی ذهنیت گرائی و تحجر اندیشه فاشیستی محسوب میشوند . کما اینکه این اتکاء به ذهنیت صرف کلام بدون محتوای عینی (مادی ) آنست که سبب آمادگی ذهن برای پذیرش اندیشه سطحی حماسی و "دلایل" کلامی سطحی تر متداول فاشیسم میشود. چنین بود که تجدد و مدرنیته اندیشه ایرانی حداقل به جای عنایت به علم و منطق غرب سر از تفلسف کلام ، لفاظی و باستانگرائی غربی در آورد و از سر عادت تساهل و ساده انگاری بجای «ماخ» ، «مکتب وین» و «کارناپ» به نیچه و هایدگر پرداخت . ازاین لحاظ تعلق خاطر روشنفکران سطحی عصر سطحی تر پهلوی به نازیسم و فاشیسم نتیجه منطقی فرهنگ سهل انگار ، ادب گرا و شعر زده ایران و اقتباس مد اروپائی ضد سامی معاصرشان محسوب میشود که تجددش را مدیون شوپنهاور و تکاملش را مدیون نیچه ایست که مقلد شوپنهاور بود (۶) .


لازم به تذکر است که تاثیر جو فرهنگی سنتی ایجاد شده وسیله شعرا و هنرمندان نژادپرستی نظیر « واگنر » بر متفلسفینی نظیر « نیچه » در تاسیس زمینه ایدئولوژی نازیسم در آلمان و ایتالیا ی فاشیست دقیقا موید این نظرند که شعر و حماسه همواره زمینه شوونیسم را تشکیل داده اند   (۵) . کما اینکه در ایران معاصر هم تکیه ذهنیت ملی "ایران" بر حماسه شاهنامه بجهت بینش و روش عتیقه و سطحی آن در حفظ یکپارجگی ایران به قیمت منع تنوع فرهنگها ی ایرانی ، راه به شوونیسمی یافت که در تداوم آن منجر به نژادپرستی شده است که گاه و بیگاه از خلال نوشتجات مذکور هویداست (۶) . همچنانکه در فرهنگ حماسه گرای آلمان نازی و ایتالیای فاشیست نیز شعر ، حماسه و یکپارچگی وطن در برابر تجزیه گرایان بی وطن ، نقش اساسی را بازی کرده اند .


عنایت به این مسئله نیز ضروری است که بخاطر رابطه اساسی بین زبان و اندیشه که متکی بر معاییر و موازین زبان شناسی مدرن مکتب « نوام چامسکی » است (۷) ، عقب ماندگی اندیشه و فرهنگ ناشی ازنارسائی و عدم تناسب زبان مربوطه باشرایط حوزه فرهنگی می باشد . لذا عقب ماندگی فرهنگی ایران در طول تاریخ و خاصه در قرن اخیر را باید در نابسامانی و نارسائی فرهنگی زبان فارسی بعنوان زبان رسمی نسبت به ساختار مرکب و چند زبانی جامعه ایران و مشکلا ت ارتباط زبان فارسی با زبانهای فرهنگهای هم جوار نظیر ترکی باید دید ؛ که فرهنگ ایران نتوا نست مثلا از طریق تاثیر متقابل با فرهنگهای هم جوار نظیر فرهنگ ترکیه و آذربایجان ( شوروی ) که با فرهنگ اروپا مربوطند به پیشرفت فرهنگ ایران در قرون اخیر کمک کند. گذشته از آن باید اثر و ملاکی قابل سنجش برای فایده فرهنگی زبان فارسی ارائه شود و گرنه ادعای "ضرورت ملی" بدون مدرک قابل سنجش ادعائی مهمل محسوب می شود . کما اینکه در این رابطه حفظ یکپارچگی و تمرکز حکومت در حکومتهای مستبد آسیائی ایران صرفا راه به دهات طوس هزارسال پیش و تبدیل متافیزیک « خداینامه » ها به « شاهنامه » ها می برد که یارای مقابله با استدلال عقلی و منطقی را مطلقا ندارد .و یعنی ذهنیات حماسی و شعر زده زبان فارسی مدرک قابل سنجش عینی محسوب نمی شود . برعکس تجارب فرهنگی در ایران نشان داده اند که زبان فارسی برای بیان اندیشه فلسفی و علمی نارسا بود وگرنه باو جود تقدم و امتیازات محلی میدان را به زبان عربی نمی باخت : خاصه که نه تنها شمارفرزانگان و علمای ایرانی بعد از اسلام ، بلکه شمار دولتمداران وزعمای فرهنگ دولتی ایرانی در دولتهای بعد ازاسلام حاکم بر ایران نیز کم نبوده است . لذا غیر از دلایل خارجی نظیر ضرورت تبادل افکار علمی و فلسفی بزبان مشترک و اجبارحکومت اعراب در قرون اولیه ایران اسلامی ، دلایل داخلی زبان یعنی اشکالاتی در زبان فارسی بوده اند که سبب شکست زبان فارسی در برابر زبان عربی بعنوان زبان فرهنگ ایرانی درحوزه علم و فلسفه شده است .


بدیگر سخن زبان فارسی باستان شاید بیشتر مناسب اوراد مذهبی زرتشتی و نیازهای معین دیگری بوده و گونه بعدی پهلوی ودری آن همچنانکه هنینگ اشاره میکند (٨) مناسب روابط بین ملل ساکن ایران ، اداره حکومت بر سرزمینی عریض و طویل و نیازهای معین دیگر دربار نظیرتحکیم استبداد آسیائی ساسانی برجوامع ایران بوده است . لکن همین زبان در مقابل ساختار ترکیبی منتج از توسعه طلبی مداوم امپراطوری ایرانی ماقبل اسلام که متشکل از ملل گوناگون با زبانها ی متنوعی شد ، قادر به ارائه بدیل فرهنگی مناسبی نبود . علاوه بر آن چه به خاطر اکتساب فرهنگ در ایران از فرهنگهای سومری ـ ایلامی و چه بخاطر خصوصیات ذاتی و نارسائی زبانی فارسی در بیان ایده های فلسفی و علمی اساسی فرهنگ ، این زبان امکان حمل و تکمیل عقاید فلسفی و علمی لازم برای شکوفائی فرهنگی را کسب نکرده و بیشتر به زبان شعر و ادب و دین و بیان ذهنیات سنتی منحصر شده است که حداکثر مجال تفلسفی درون گرایانه یافته است. تصادف نیست که فلسفه در اشعار فارسی بیشتر درون گراست در حالیکه فلسفه طبیعی مربوط با واقعیات بیشتر برون گرا محسوب می شود . اینست که زبان شعرزده فارسی که در آن زمینه علٌی کلمات نامشخص و نسبت به زبان عربی بی منطق است ، میدان علم و فلسفه را به زبان عربی که ساختاری نسبتا منطقی دارد می بازد . و چه بهتر و گرنه از آن چند فیلسوف و عالم ایرانی هم که به یمن متون عربی به اوج دانش رسیدند ، خبری نبو د . چرا که تنگنای شعرزده زبان فارسی افکار منطقی هر فیلسوفی نظیر ناصرخسرو یا هادی سبزواری را که بدامش افتاد به مرض شعر آلود و خفه کرد و سرانجام ریشه علم و فلسفه ایرانی را بالکل برانداخت . در مورد ساختار منطقی زبان عربی نسبت به زبانهای قدیم یونانی (هندو اروپائی که شامل زبانهای ایرانی نیز می شود) «
Gotthold Weil » تحقیقات ارزنده ای دارد که ها نری کربن در بخش فلسفه زبان «تا ریخ فلسفه اسلام » تنها به جزیی مختصر از آن پرداخته است . بنظر من این ساختار منطقی (صرف) زبان عربی نسبت به تبیین دقیق تر منظور درجوار ضرورت حیاتی یک زبان مشترک برای تبادل افکارعلمی و فلسفی در آنعصر بود که سبب تمایل فلا سفه ایرانی به زبان عربی شده است .


لذادر بازگشت به رابطه اساسی زبان و اندیشه چون نتایج فرهنگی و اجتماعی عمومیت زبان فارسی یعنی تعمیم آن بعنوان زبان عمومی سراسر ایران بد از بدتر بوده و در نهایت منجر به تعطیل عقل ، علم و فلسفه در ایران و لذا وضع اسفناک کنونی به لحاظ عقب ماندگی فرهنگی و اجتماعی شده است . پس این زبان بعنوان زبان عمومی نارساست و اشکالاتی دارد که جز با خصوصی کردن آن و تجویز آزادی و هم ارزی به زبانهای اقوام دیگرساکن ایران قابل حل نخواهد بود. و هر چند که پس گرفتن امتیازات زبان فارسی بعنوان زبان عمومی بر تمرکز گرایان و متعصبین گران آید ، لکن برای علاج عقب ماندگی فرهنگی و نجات جامعه ایران از وضع کنونی ضروری بنظر میرسد.


کما اینکه برخلاف نظر ایرانپرستان "ملل" و اقوام مختلف ایران سهم مشترکی در ایرانی شدن ایران داشته و دارند . همچنانکه هر کدام آنها در دورانی نه چندان قدیم تر و جدید تر از دیگران بیابانگرد و کوچ گر و یا « کوه نشین » بوده و همه از درخت فرود آمده و به تخت نشسته اند . کسی که هم ارزی فرهنگی و تاریخی خلقها از ترک گرفته تا عرب و فارس را در ایران تشخیص ندهد از عقل و منطق بی بهره است . کما اینکه ایران و انسانهائی که به تصادف روزگار در محدوده نه چندان مشخص و شدیدا متغیر « ایران » از قدیم الایام تا عصر « ممالک محروسه » و دوران معاصر زیسته اند فرهنگ خودرا مدیون تبادلات فرهنگی با اقوام همسایه و همجوار سامی ، ترکی ، چینی و هندی و یونانی بوده اند . هیچ ارجحیتی را نیز در مورد فرهنگ « ایران » نسبت به فرهنگهای چینی ، هندی ، سامی ، یونانی و ترکی نمی توان تشخیص داد . چرا که هر کدام این فرهنگها مرکز ثقل و دوران « شکوفائی » متفاوتی داشته و بروال طبیعی هم نیک و هم بد آفریده اند. پس عقب ماندگی فرهنگی ایران را نه اینکه از طریق انحصار زبانی به فارسی بلکه برعکس بوسیله آزادی زبانها و فرهنگها ست که میتوان درمان کرد تا از این طریق تقید در سنت و محدودیتهای ذهنی گشاده شوند ، جریان فکر در جامعه آزاد شود و فرهنگها ی متنوع بر هم تاثیر کرده و شکوفا شوند.


از جانب دیگر اگر که ارزیابی کیفی بالا از زبان فارسی بر فارس زبانان گران آید ، پس باید جوابی برای سوالات منطقی متعددی که در مورد قابلیت زبان فارسی مطرح است ، بیابند : که چگونه زبانی این زبان شعر زده فارسی است که همه آثار مهم فلسفی و علمی نوشته شده در محدوده ممالک محروسه ایران که مایه سربلندی ایران است بزبان عربی نوشته شده اند و چرا این زبان ظرفیت این مهم را نداشته است که ما تا امروز هم تاوان آنرا در نبود ترجمه « شفا » و ترجمه کامل « اسفاراربعه » باید بدهیم . سخن برسر علم و فلسفه همان ابن سینای بخارائی و محمدبن موسی خوارزمی و الحسن اهوازی ( بصری ) است که اعتباراساسی فرهنگ ایرانی ناشی از آنهاست ) ۹( ؛ در مقابل اشعار فارسی « آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا » و « درید و برید و شکست و ببست » و شرح مطایبات و معاشقات زیر لحاف قلدر های اساطیری از نوع زال و رستم و کیکاوس . چرا که گذشته از سطحی بودنش ، شعر ایران باری بردوش تاریخ و فرهنگ ایران محسوب می شود که کمر عقل این فرهنگ را شکسته است . و چرا که درد سر فرهنگی ما از شعر زدگی فرهنگ ایران است که احساسات و سنت را جایگزین عقل و منطق کرده است : عقل و منطقی که کسانی نظیر ابن سینا و ابن هیثم ( الحسن ) در سراسر جهان علم و فلسفه رواج دادند ولی در ایران ادب زده نتوانست موفق شود . باین ترتیب مردمی که قدر ابن سینا و خوارزمی را در مقابل فردوسی و سعدی کم بدانند ، چه اسمش را ملت بگذارید و چه اقوام ، قافیه را تا ابد باخته اند : کین هنوز از حکایت سحر است .


و یعنی اگر که زبان فارسی زبان شایسته ای برای یک فرهنگ اجتمائی بسامانی است پس چگونه این زبان نتوانست حامل فرهنگ و تمدنی باشد و در مقابل فرهنگهای به نظر پان ایرانیستها بدوی اقوام عرب و ترک پس نشست ؟ چرا فرهنگ ایران به چنین روزی افتاد و چرا قابلیت اجتمائی فرهنگ فارسی منحصر به نوحه و اشعار قهوه خانه ای شده است که نوحه خوانها و مرشد ها سر میدهند . که نه تنها زبان فارسی جز خیل شعر و مطایبات گلی به سر فرهنگ ایران نزده است بلکه با تشدید توهم و احساسات و سنت بجای عقل و منطق مارا به این روز انداخته که در آن تاثیر اجتمائی شعر حافظ به تفال منحصر شده است. کما اینکه باید دقت کرد که "زبان فارسی" در سیطره تحکیم استبداد مطلق و تمرکز گرائی امپراطوری ساسانی (متکی بر تئوکراسی زرتشتی) بود که به عنوان زبان ارتباط میان ملل تحت تصرفش به زبان رسمی ایران تبدیل شد. و به این ترتیب نقش انفعالی "وسیله" بودن زبان فارسی در فرهنگ ایران که بعضی ها برای توجیه "معقول" عمومیت زبان فارسی سر داده اند به نقش فعال تحکم و واسطه استمرار استبدادمرکزی که از دیر باز ساختاری دینی داشته است ، تبدیل میشود و توجیه مذکوررا زیر علامت سئوال می برد.


در ارزیابی عقب ماندگی جریان عقلانی فلسفه در متن فرهنگ ایرانی در میابیم که شدت تاثیر تحجر ذاتی ذهنیت زرتشتی متاثر از فقر فرهنگ عاریتی ایرانیان (آریائی) از ورای یک هزاره بر فلاسفه ای چون شهاب الدین سهره وردی پرورده مکتب ابن سینا چنان بود که اورا به نوشتن رساله ای چون «آواز پر جبرئیل» (!) کشاند . کما اینکه اگر فلسفه ابن سینا را اوج علمی اندیشه ایرانی تلقی کنیم تفلسف زرتشتی زده سهره وردی در "فلسفه نور" را باید حضیض آن بیانگاریم . و نیک بختی ملاضدرا را باید در بریدن از تفلسف زرتشتی و پرداختن به فلسفه بعد از اسلام امثال "الکندی" دید که وسیله آن توانست عناصر منطقی ـ علمی فلسفه ابن سینا را تصحیح و تکمیل کند . لکن آلودگی فرهنگ ایران به تساهل و تسامح شعر و ادب چنان عمیق بود که عقل و فلسفه را به انحطاط کشاند و امکان تسلط عقل و منطق بر بینش ایرانی و آزادی از بند سنت را نداد تا سرانجام در سیطره تحکم تساهل مارا به گرداب سنتی معاصر در افکند .


و به این ترتیب است که درمی یابیم چرا فرهنگ و مشخصا « روشنفکر » ایرانی بعنوان حامل این فرهنگ یا درگیر سنت مذهب تشیع سیاسی میماند و در بند سنت شعر و ادب زدگی و ذهنیت باستانی آریائی در فقدان منطق بتساهل می اندیشد . مگر نه اینکه فاصله ذهنی میان نوحه خوانی شبهای روضه و حماسه خوانی شبهای قهوه خانه بسیار بسیار کوتاه است . و مگر نه اینکه پرسر و صدا ترین نقدها را بردین ، متدین ترین ناقدان می نویسند و بزرگترین "مخالفان قوم گرائی" ، خود قوم گراترین آنان از آب در میایند . که در این فرهنگ آریائی سنت زده و شعر زده هنوز قدر احساسات و شعر و شاعری بر منطق و علم و فلسفه می چربد و با وجود صدها کتاب و ترجمه در شرح و بسط شعر فارسی در شرح و ترجمه آثار ابن سینا و ملاصدرا درمانده اند و کار بجائی رسیده است که در سیطره تساهل ناشی از سنت زدگی و ناسیونالیسم ایرانی، تحصیلکردگان ضدعرب و ضد اسلام به نفی مهمترین تجلیات عقلی ایرانی که آثارجهانی ابن سینا ، خوارزمی و ملاصدرا هستند ، برمی خیزند (۱۰) و پان ایرانیستها ی جدید در برابر اعتراض منطقی اندیشمندان آذربایجانی برای احقاق حقوق فرهنگی زبان ترکی در ایران به یاوه سرائی میپردازند (۱۱) . اگر دقت کنیم درمیابیم که مخرج مشترک تاریخی ناسیونالیسم نژادپرست ایرانی با تدین متشیع ایرانی ذهنیت صزف آنها نسبت به مقوله من در آوردی "ملت ایران" در برابر واقعیت تاریخی "ملل" ساکن ایران است. ذهنیتی که بواسطه ادبیات شعری و مذهبی در طول قرون متمادی به عناصر اصلی و مداوم فرهنگ سطحی ایران بدل شدند.


عارضه ذهنیت ، حماسه گرائی و ادب زدگی فرهنگ معاصر ایران بحدی است که حتی اندیشه چپ ایران که میبایستی به تبع سوسیالیسم علمی (!) متکی بر موازین علم و منطق باشد ، چه در زمینه «توده ای» و چه در دگر دیسی «فدائی» آن ، بر شالوده ای صرفا ذهنی و ادبی استوار شده است . همچنانکه سیال بودن مرز بین ناسیونالیسم ، فاشیسم در میان چپ غیر توده ای نظیر انشعابیون گروه ملکی ، نیز انعکاسی از تخریب اندیشه روشنفکری بوسیله حماسه گرائی فرهنگ ایرانی است. کما اینکه تاثیر صمد بهرنگی در تشکل و تبلور رمانتیسم انقلابی «فدائیان» و نقش شاعرانه سعید سلطانپور نه تنها نشان دهنده اساس سطحی ، غیر علمی و عقلانی جریان چپ معاصر ایران محسوب میشود ، بلکه توضیح علت اساسی شکست این جریان نیز هست: که بدون مطالعه مبانی اساسی فلسفی و آگاهی بر بینش علمی سوسیالیسم که ضروری ایجاد تغییرات اساسی در جامعه است ، بواسطه رمانتیسم انقلابی اش به بند عملگرایی افتاد . این فاجعه نشان میدهد که هر جریان عقلانی که در گرداب فرهنگ سطحی ادب زده ایران افتاده است در تبدیل به یک جریان سطحی و جذب در این گرداب غرق شده است.


سخن کوتاه که بدترین عوارض تعمیم زبان فارسی در ایران که در کاربرد فرهنگی آن نسبت به ساختارهای فلسفی و منطقی فکر نارساست همانا تثبیت سنت گرائی در فرهنگ ایرانی بوده است که عواقب آنرا همین تحصیلکردگان و نویسندگان مهاجر و تبعیدی باید بهتر بشناسند : سنت گرائی که در صور « تشیع » و « ایران پرستی » بواسطه انحصار تصاعدی فکر به احساسات ، حماسه و شعر مانع رشد عقلانی فرهنگی شده است که پیش ار این فرزانگانی نظیر ابن سینا و فارابی و خوارزمی را ساخته است . فرهنگی که در جستجوی هوبت خویش در مدار بسته سنت سرگردان مانده است. تداوم منحط سنت ایرانی را شاید بتوان در گذر از حماسه باستانی به تعزیه دینی روشنتر از همه در یافت که نمودی از فقدان عقل در جریان تاریخی فرهنگ ایران محسوب میشود . و از یاد نباید برد که دو شبح سنتی "ملت و ملیت" و "دین و دینیت" از دوران تئوکراسی صفویه به اینسو قرنهاست که بطور مداوم بر سر مردم ایران سنگینی میکنند . ذهنیاتی ورای عینیات اجتمائی که بهمین جهت همواره قابل تردستی و کنترل بوسیله هیات حاکمه بوده اند . از اینرو عقب ماندگی ایران را به لحاضی دیگرناشی از اتحاد نامیمون این دو سنت نیز میتوان دید. سرنوشت تاریخی ایران منوط به این خواهد بود که کدام عینیت این ذهنیات را رفع کند و عقل را بجای سنت بنشاند . باید دریافت که کلید مساله ایران راسیونالیسم و عقل گرایی و نفی ناسیونالیسم و ملت گرایی است که مانع تفاهم ما و تبادلات فرهنگی با همسایگان شده است (۱۲).


عقل سنتی "روشنفکر ایرانی" هنوز قد نمیدهد تا دریابد که تعریف "هویت فرهنگی" او نه در تعارض با عرب و ترک ، بلکه تنها در تفاهم باآنان در یک بستر شرقی میسر است . بشرط اینکه فرهنگ حماسی و سنتی خود را کنار نهد و بر عقل و منطق تکیه کند . تنها در این صورت است که با در یافتن عمق بینش دانشمندانی ایرانی که دانش خودرا بیدریغ در اختیار همه نهادند : از فارابی تا صدرا می توان خود ایرانی را بعنوان هویتی شرقی در برابر هویت غربی تعریف کرد. با تغییر مرکز ثقل فرهنگ ایرانی از سنت ملی و مذهبی و از حماسه و شعر به علم و فلسفه ، در تفاهم با اندیشه های عقلانی شرقی می توان "ماهیت" معتبری برای فرهنگ ایرانی یافت . با اتکا ء به چنین "هویتی" تاریخی که متکی بر یک جهان بینی نسبتا منطقی است ، ایرانی و روشنفکر ایرانی "هویتی" را بازشناسی می کند که بدلیل منطق آن به هیچوجه کم ارزش تر از "هویت" دیگران نیست .چنین هویتی که معقول است و سزاوار روشنفکر معقول ، جائی برای ترک ستیزی و عرب ستیزی متداول "روشنفکران" حماسه گرا را نخواهد گذاشت و بر اساس عقلانیت "هویت" مذکور روشنفکر و دیگرانی را که خط وی را می خوانند بسوی منطق و ارزیابی علمی گرایش خواهد داد .


نتیجه ارزیابی اینست که جوهر عقب ماندگی فرهنگی ایران در نهاد سنتی و گذشته گرا ی آن ، ادب زدگی بعدی و ناسیونالیسم قومی روشنفکران اخیر بجهت فقدان شناخت هویت فرهنگی خویش نهفته است. در حالیکه بعکس واقعیات فرهنگی مثبت ایران که ناشی از تفاهم فرا قومی اندیشمندان بر اساس علم و فلسفه بوده اند و متعلق و متاثر از فرهنگهای هم جوار هستند نشان می دهند که در اساس و در اوج فرهنگ ما و یعنی پیش از ادب زده شدن آن در قرون اخیر مسائل قومی چندان میان اندیشمندان مطرح نبوده اند . و یعنی عمق اندیشه و تائید جهانی مثلا بر فارابی ، ابن سینا یا خوارزمی که از سرزمینهای ترک زبان برخواسته به عربی و فارسی نوشته و در بند دعاوی کودکانه زبان قومی و ملی نماندند ، همه مبین سطحی بودن و محدودیت اندیشه قومی و دعاوی ضد ترک و ضد عرب "اندیشمندان" ناسیونالیست ایرانی هستند . کما اینکه در نهاد هر اندیشه ضد قومی محتوائی ضد منطقی و ضد علمی نهفته است که ناشی از سنت زدگی اندیشه معاصر محسوب می شود . و کما اینکه تزهای پیشنهاد شده در نوشته های آقایان شفا و دوستدار نیز بجهت زمینه ضد عرب آنها مبتذل و یا مهمل اند و در نهایت جز اسلام ستیزی نتیجه ای ندارند : بعنوان مثال وجه مشترک اسلام ستیزی دینخویانه خود این آقایان که در انتساب صفت "دینی" به فرهنگ ایران - خاصه در دوران بعد از اسلام – عنوان می شود ، تزی است که در مقایسه فرهنگها بدیهی و مهمل محسوب می شود . چرا که خود فرهنگ معاصر اروپا یی )غرب( به لحاظ استواری آن بر فلسفه و علم اروپا ئی ازدوران قدیم تا عصر دکارت ، نیوتون و کانت ، فرهنگی مسیحی و اصولا دینی محسوب می شود . در حالیکه این آقایان که از علوم دقیقه و تاریخ آن بی بهره اند متوجه نیستند که نه تنها زمینه تاریخی تحصیلات عالیه در غرب در مورد علم و فلسفه متکی بر مدارس کلیسائی بوده است که اکثریت علمای علوم دقیقه و فلاسفه رابا سواقب تحصیلات دینی پرورش داده است بلکه حتی بسیاری از تز های هنوز مطرح علوم دقیقه ( ! ( نیز بخاطر آشتی دادن الهیات و علوم طبیعی و برای رسیدن به هدف اثبات « عقلی » باریتعالی مطرح شده اند . و اندیشه اساسا دینی از عهد اصحاب مدرسه تا به امروز بواسطه تدین اساسی سردمداران علم غربی از " نیوتون" و "ریمان" گرفته تا "کانتور" که واضعین اساس مسیر جدید علم غرب و بتبع اندیشه معاصر محسوب میشوند ، بر جریان عقل غربی نیز سنگینی میکند. لذا به هیچوجه – مگر بطور سطحی و در غیاب دانش به ساختار اساسی علم غربی – نمی توان نظیر این آقایان از استثناء دینی بودن فرهنگ ایرانی یا شرقی در مقابل فرهنگهای دیگر نظیر اروپائی و غربی سخن گفت ، خاصه که حتی بطور رسمی نیز فرهنگ اروپائی و غربی از جانب خود غربی ها بعنوان « فرهنگ مسیحی» (!) معرفی و شناخته میشود. در حالیکه تفاوت اصلی فرهنگی میان ایران و شرق با کشورهای اروپا در تداوم سنت زدگی شرق و حماسه و ادب گرایی فرهنگ ایرانی و یعنی گرایش به احساسات بجای عقل و لذا در مخالفت با علم و فن بعنوان مباحث عقلانی غیر سنتی در ایران و شرق نسبت به اروپا و غرب است.


همجنانکه اشاره شد سطحی بودن و کلام زدگی فرهنگ ادب زده ایران سبب شده است که اهل کلام به صرف انشاء خوب میدان "روشنفکری" را قبضه کنند و غرض از روشنفکری نه که دانش منطقی و استدلال بلکه منحصر به نیک نویسی شود . در حالیکه نظر منطقی بجهت اساسی بودنش بیان پیچیده تری را می طلبد که انسان را به تعقل وا دارد . اکثر "روشنفکران" ایرانی از این نیک نویسان ساده نگر بوده اند که بواسطه همین تساهل از عمق مسائل بی خبر مانده و در نهایت هر کدام از جهتی به بیراهه رفته اند : گروهی (۶) بجهت تعصب ملی و مشتقات آن نظیر ضدیت با غیر فارسها و گروهی دیگر نظیر آل احمد و شریعتی و توابع بجهت تعصب مذهبی . فصل مشترک این متساهلین همان ذهنیت مفرط و کلام زدگی آنان است . همچنانکه تظاهر و سطحی بودن فرهنگ معاصر ایران به میزان زیادی ناشی از تاثیر و انعکاس متقابل کلام (شعر) و ذهنیت غیر عقلانی نیز بو ده است که در فقدان منطق (تجربی) مقید در مدار بسته ذهنیات مانده است. از اینرو ست که این فرهنگ در هر سنجه واقعی و تقابل با واقعیت بجای پیشرفت مجبور به قدمی به عقب شده است.
وغرض از اینهمه هشدار بر ضرورت تاسیس فرهنگ آینده ایران بر معائیر عقل و منطق و کاستن «بار» سنگین شعر و ادب است که میبینیم شعر و ادب بجهت ذهنیت صرفشان قادر به "حمل" متوازن بار مادی فرهنگ نبوده و نیستند و این عدم توازن نه تنها کمر شعر و ادب بلکه کمر جامعه را نیز شکسته است.

حواشی و توضیحات:
۱) متاسفانه کوته بینی ناسیونالیستی کسروی که خاصه در حاشیه دفاعیاتش از سرپاس مختاری و پزشک احمدی بروز کرده است ظاهر تحقیقی اثرش را نیز مخدوش کرده است (نشریه پرچم سال ۱٣۲۲ـ۱٣۲۱ . تجدید چاپ شده در سال ۲۰۰۴ ـ ۱٣٨٣ وسیله انتشارات خاوران (صفحه ٨۱): "این آرزوی ایرانیانست، آرزوی همگی ماست. ما این را به یاری خدا از پیش خواهیم   برد و همه زبانها را جز فارسی از میان خواهیم برداشت. من که در اینجا ایستاده ام زبان مادرزادی   من ترکی بوده ولی همه می دانند که چه کوشش هایی به کار می برم (!) که آن زبان از ایران         برافتد. ترکی برافتد، عربی برافتد، آسوری برافتد، ارمنی برافتد، کردی برافتد. ارمنیان اگر از مایند    باید با زبان ما درس خوانند و سخن گویند". از این مختصر و تعمد کسروی در براندازی زبانهای عیر    ایرانی و لذا تخریب فرهنگهای متنوع در ایران برمیاید که او چگونه محققی بوده است.


محمد قزوینی: مقاله « آذری ، یا زبان باستان آذربایگان » در «بیست مقاله» بکوشش ابراهیم   پور داود ، بمبئی ۱۹٣۵ ، م. ص. ۱۴۱- ۱۴۶. در این مقاله ناسیونالیستی قزوینی بیشتر متعصب است تا محقق و سواد عربی و یا دقت تحقیقی چندانی ندارد و گرنه متوجه اغلاط فاحش و اساسی ترجمه کسروی میشد و نیز قبل از نقل قول از کتاب مارکوارت (٣) حداقل بخشهای مربوط به نقل قول را از کتاب او میخواند . علامه نامیدن این شخص نشانی از قحط الرجال و بیسوادی وحشتناک عصر پهلوی است.


(۲) « ملاحضاتی در ربان قدیم آذربایجان » در اخبا ر رو ز : ۱۲ ژوئن   ۲۰۰۷.
                                                                                                                                             
                                                                                                                     

       (٣)
J. Marquart: » Erans(h)ahr «, (Abhandlungen der Akademie der Wissenschaften   
            
in Goetingen), Philologisch-Historische Klasse, Neue Folge, Band ٣, ۱٨۹۹-۱۹۰۱,
            
Printed in Germany, (Berlin ۱۹۰۱).   

      
W. B. Henning: » The Ancient language of Azerbaijan « in: Transaction of the
      
philological society, (London ۱۹۵۴ / ۱۹۵۵ ).


       (۴)
K. A. Wittfogel : “Die Orientalische Despotie”, (Ulstein, ۱۹۷۷).


(۵) نیچه که مورد علاقه بسیاری از تحصیلکردگان علاقمند به فلسفه در ایران است ، استاد زبان شناسی کلاسیک در دانشگاه بازل سوئیس بود و اکثر نوشته هایش یا در مورد شعر ، هنر و تراژدی و موزیک است و یا بصورت حماسی ، شعرواره و احساساتی نوشته شده اند . نیچه کسی است که سقراط را نمونه گسستگی تار و پود اخلاق قهرمانی یونانیان میبیند و به اشراف اروپا توصیه میکند که از ازدواج با خدمه خود پرهیز کنند تا نژاد برترشان آلوده نشود (ویل دورانت : تاریخ فلسفه) . اشرافی گری ، الیتر منشی ذهنی و ضد انسانی بودن افکار نیچه را بهتر از همه میتوان در این خصوصیت تاکنون ناشناخته دید که ذهنیت او اساسا متاثر از تراژدی یونانی بوده است که چیزی جز بیان روابط میان خدایان که انعکاسی آسمانی از روابط اشراف یونانی بودند ، نیست . غیر منطقی ، ضد فلسفی و ضد علمی بودن و حماسه گرایی وی سبب بروز عقاید سطحی ضد انسانی و نژادپرستانه ای در آثارش شده است که زمینه (!) ایدئولوژی نژادپرستی نازیسم را پرورانده اند .چنین عقاید مخبطی را خاصه در میان تحصیلکردگان ایرانی آلما ن غربی عصر رضاشاه و بعد نیز می توان سراغ گرفت که زمینه ناسیونالیسم ایرانی و رجعت به گذشته پر افتخار متکی بر « شاه نامه » را می سازند (ر.ک. توضیح (۶) ) . مذهب سازی نیچه از سنت گرایی ، تفلسف کودکانه او (جرج سانتیانا ) و انشائ حماسی اش صد البته مطابق مزاج متسا هل و سنت زده قلمزنان ایرانی است. سطحی بودن اندیشه نیچه را از تاثر او از واگنر نژادپرست میتوان دریافت. از نظر فلسفه نیز نیچه هیچ ابدائی نداشت و حتی نظرات مشهورش در مورد «بودیسم» ، مسیحیت و زرتشت را نیز از شوپنهاور متحجر گرفته است . تحقیقات و ارزیابی های جدیدتر در مورد او بزبان آلمانی نسان میدهند که او تنها شاعری بوده است که فلسفه دیگران را به «شعر»در آورده و لفاضی بوده است که فلسفه را به سطح ادبیات و روزنامه نویسی تنزل داده است : سطحی بودن و به نرخ روز اندیشیدن وی را مثلا در این میتوان دید که مرجع تسمیه نیچه از خود به "دینامیت" در "مرد را ببین" که سرآغاز جنون طبی او محسوب تواند شد ، خبری در روزنامه ها ی شهر محل اقامتش «بازل » سویس در باره دینامیتی بود که برای تونل سازی درآن حوالی بکار برده اند.


گذشته از تمایل مارتین هایدگر به الفاظ متناقض که معرف حضور اهل منطق است. این اندیشمند مخبط  سالهای متمادی علنا و عملا (!) به تایید و حمایت از نازیسم آلمان مشغول بود . در سالهای بعد از جنگ نیز برخلاف بسیاری از اندیشمندان مخبط آلمانی که به اشتباه خود اعتراف و از آن ابراز تاسف کردند ، هایدگر حتی یک جمله در خبط و تاسف نسبت به حمایت خود از نازیسم بیان نکرد. با این اوصاف تعلق خاطر بعضی از "روشنفکران" ایرانی نظیر فردید و شایگان نسبت به این متفکر معلوم الحال نه تنها حاکی از علاقه آنها به بازی با الفاظ است بلکه معرف فقدان انساندوستی آنان نیز هست. 

 
(۶) بسیاری از "روشنفکران" ایرانی از کاظم زاده ایرانشهر ، تقی زاده ، کسروی ، رضازاده شفق ، محمود هومن و احمد فردید و توابع نظیر آل احمد ) که با محمود هومن از ا رنست یونگر نازی منتشر کرده است ) گرفته تا پان ایرانیستها و "نیروی سوم" ، به تناسب متاثر از صور مختلف آریازدگی و نازیسم باصطلاح رقیق بودند و روبنای عوام ژرمنوفیل ایران را تشکیل میدادند . غریب است که در میان اینهمه « محققین » ادبی کسی نیامده در باب نازی زدگی ادبیات و نویسندگان ایرانی تحقیق کند . رگه های مشخص نژاد پرستی و شووینسم را در آثار صادق هدایت و چوبک نیز می توا ن یافت . بجهت جو ناسیونالیستی حاکم بر جمع "روشنفکری " ایران است که تا کنون جنبه های منحط نژادپرستانه ، حماسه گرا و شووینیستی آثار کسانی نظیر سعیدی سیرجانی و شاهرخ مسکوب نیز مکتوم مانده اند .اخیرا نیز از "روشنفکرانی" که هم نفس بعضی از اینها بوده اند بعضی فرمایشات نژاد پرستانه صادر می شود که بیشتر به حساب کهولت ذهن آنان گذاشته میشود .


سوای این "متفکرین" اکثر تکنوکراتها و دولتمردان عصر پهلوی هم هر کدام به نوعی مبتلا به مرض آریازدگی و نازیسم رقیق بود ه و بعضی ها نظیر آقای داریوش همایون ( عضو مهم حزب « سو مکا ») که اخیرا دموکرات شده است ، رسما فاشیست و نازی بودند . در وزارت این شخص معلوم الحال که مترادف با دوران تک حزبی            « رستاخیز » همچون نمادی فاشیستی بود ، میتوان نشانی از تداوم اندیشه فاشیسم عصر پهلوی را دید.

 
(۷) نوام چامسکی از زبان شناسان و فرهنگ شناسان معاصر است که اکثر کارهایش از جمله کتاب سخنرانی وی : « زبان و اندیشه » ( بفارسی ، چاپ هرمس) شایان توجه است .

(٨)
W. B. Henning: » Mitteliranisch « in: Handbuch der Orientalistik, I, IV, Iranistik,   
      
Linguistik, (Leiden-Koeln, ۱۹۵٨); 

                                                                                                 
(۹) ابن سینای معروف کارهای اساسی در علم الحرکات ( دینامیک فیزیک ) دارد که متاسفانه در جو غیر علمی فرهنگ ایران ناشناخته مانده اند ، ولی از مهمترین اساس فیزیک جدید و در رابطه با آن هندسه منحنی باید محسوب شوند . خوارزمی واضع علم جبر ( ریاضیات ) است که صورت لاتین نام عربیش ( الخوارزمی ) بصورت « الگوریتم » تسمیه متد عمومی حل مسائل علمی مدرن محسوب می شود . الحسن بصری یا اهوازی واضع علم اپتیک بوده و نطیر ابن سینا سهم مهمی در تجربی کردن علم و خاصه علم هیئت دارد که در ایران شعر زده با وجود نسب اهوازی ناشناخته مانده است . متاسفانه حتی در «انسیکلوپدی ایرانیکا » نیز بجهت ادب زدگی و عدم توجه به علم در فرهنگ ایران ، این سهم علمی مهم ابن سینا که در تاریخ علوم مشهور است ، نادیده گرفته شده است .


(۱۰) نویسندگانی نظیر آقایان شجاع الدین شفا و آرامش دوستدار اساسا بخاطر تقید در دین زدگی خویش و یعنی عادت ذهنی و تعلق خاطر خانوادگی ( سنتی ) نسبت به دین و مذهب دیگری غیر از اسلام به اسلام ستیزی و عرب ستیزی پرداخته اند که در نهایت منجر به نفی دست آورد های درجه اول علمی و فلسفی ایران بعد ازاسلام در آ ثارشان شده است . چرا که اگر علت غرض خصوصی را در ساختار مطلقا جانبدارانه نوشته های آنان نسبت به اسلام در مقایسه با ادیان دیگر را به کنار نهیم مجبور به انتساب صفات دیگری به آنان خواهیم شد که شایسته این نوشته نیستند . راقم در اینجا بطور خلاصه به بینش کلی این افراد پرداخته ام لاکن در توضیح عوارض مرض ایران زدگی در کیفییت تحقیقات آقای شفا شاید این بس باشد که در آخرین کتاب ایشان که در مورد روابط فرهنگی ایران و اسپانیا منتشر شده است به تساهل و بغلط اصطلاح ریاضی «لگاریتم» (
Logaritm ) به تسمیه لاتینی ( الخوارزمی ) منسوب شده است. در حالیکه اصطلاح (لگاریتمو س ) ربطی به خوارزمی ندارد.


بهمین قیاس آقای دوستدار نیز که در بررسی سطحی امتناع تفکر در فرهنگ دینی مداوم از"ذات متجاوز" و "سیطره و استیلا ی قهر آمیز" اسلام بر ایران مینویسد ، غیر از مغالطه بین واقعیت « اعراب » و ذهنیت          « اسلام » ، بی آنکه به زمینه تاریخی این قهر توجه کند که ذات متجاوزتر و خشونت صبعانه مشهور تر ایرانی "زرتشتی" نسبت به اعراب باشد ؛ از فرط ذهنیت گرائی و جهالت نسبت به نگرش متکی بر تجارب تاریخی بی خبر از طبع متجاوز ادیان است که تحت تاثیر شرایط تاریخی متفاوت در دوران های متفاوتی از رشد آنان ظهور کرده است . تنها ساختار منطقی ذهنیت مفرط ایشان را در دوام تاثرش از آراء سطحی ، حماسه گرائی و فاتالیسم نژاد ـ و نژاده پرستانه نیچه تا فردوسی میتوان سراغ کرد . متاسفانه تحت تاثیر ادب زدگی فرهنگ ایزان : فقدان اطلاع بر علوم تجربی و «منطق» سبب افراط در ذهنیات و انحراف از واقعیات در میان بسیاری از قلمزنان ایزانی نطیر وی و آقای شایگان شده است.


(۱۱) ر. ک. به مقالات مبتذلی که درسایت (
net. goshnasparAz ) تحت عنوان "پاسخ به انیرانیان" منتشر شده اند و مقاله آقای حاج سید جوادی: «میراث مشترک ... یا خانه قمرخانم ... « مساله ملی آذربایجان» »    در سایت عصر نو سال ۲۰۰۶ .


(۱۲) آوردم که ناسیونالیسم ایرانی حماسه گرا و شعر زده است در حالیکه راسیونالیسم یا عقل گرایی بر علم و منطق متکی است و تذکردادیم که باید از شعر زدگی پرهیز کنیم و فرهنگ ایران را از شعر زدگی بزداییم . این حکم زمینه ای تاریخی در فلسفه دارد که « افلاطون » بعنوان یکی از فرزانه ترین آدمیان گفته بود :          « شعر را از آکادمی تبعید کردم » . که روالی دیگر از آنست که : « هر کس که هندسه ( ریاضیات ) نداند وارد آکادمی نشود » . علت مخالفت نیچه با علم و فلسفه نیز در همین مخالفت افلاطون فیلسوف با شعر و تراژدی یونانی است که روح نژاده پرست نیچه را تسخیر کرده بود.