کاپو* و ترس و نکبت رایش اسلامی

هدايت سلطانزاده

1-               حکومت های توتالیتر ، پدیده های عصر مدرن هستند . رژیم های توتالیتر ، همانند دیگر اشکال شناخته شده استبدادی تاریخ ، مخالفت با خود را اجازه نمی دهند. هر آنکسی که به مخالفت با آن بر خیزد ، درهم کوبیده میشود. این یکی از وجوه مشترک دیکتاتوری های کلاسیک و دیکتاتوری های توتالیتری است.از این نظر ، حکومت های توتالیتر عصر جدید را میتوان شکلی از دیکتاتوری نامید که حاوی صفات تازه ای هستند که به آنها ویژگی خاص خود آنهارا می دهد و این حکومت ها را از دیکتاتوری های کلاسیک در تاریخ متمایز می سازد.

 

2-              هیچیک از دیکتاتوری های توتالیتر در تاریخ ، در تمام سطوح مثل هم نبودند. نمیتوان فاشیسم ایتالیا و یا حکومت نازی ها و یا حکومت های حاکم بر شوروی و اروپای شرقی را در تمام وجوه خود ، مثل هم دانست. از این نظر ، هریک بنوبه خود نمونه ای تنها بودند. با اینهمه ، صفات مشترکی  آنان را در مقوله ای واحد قرار می داد. همانگونه که در طبیعت ، بین گربه و شیر تفاوت زیادی وجود دارد ، ولی برغم این تفاوت، از نظر دانش زیست شناسی، در رده واحدی قرار می گیرند ، در جانور شناسی حکومت ها نیز ، همه حکومت های توتالیتر ، دقیقا مثل هم نیستند ولی با وجود همه وجوه تفارق خود ، تحت عنوان مقوله ای بنام حکومت های توتالیتر قرا داده می شوند.

 

3-              رژیم های توتالیتر، متکی بر ترور هستند.تحکیم قدرت معمولا باتکای ترور انجام می گیرد و هر لحظه که موجودیت خود را در مخاطره به بینند ، از بکار گیری مجدد ترور، تردیدی بخود راه نمی دهند. آنچه که بکارگیری ترور از طرف  رژیم های توتالیتر از دیگر اشکال دیکتاتوری را متمایز می سازد این است که رژیم ها توتالیتر ، تنها مخالفین سیاسی را هدف قرار نمی دهند ، بلکه بخش های مهمی از افراد عادی در جامعه را نیز هدف سرکوب خود قرار می دهند تا با تعمبم فضای ارعاب ، از امکان شکل گیری نیروی مخالف سیاسی علیه خود مانع شوند. این یکی از وجوه تمایز رژیم های توتالیتر با دیکتاتوری های کلاسیک است. مرحله تثبیت رژیم در این حکومت ها ، از راه خونینی میگذرد و غالبا دامن موتلفین پیشین خود را نیز میگیرد. آنها معمولا با نیروهائی که بقدرت می رسند ، با همان نیرو ها به حکومت خود ادامه نمی دهند. زیرا خصلت جنبشی حکومت های توتالیتر ، در عین حال خصلت ناهمگون و نا همایندی به آنها می دهد .از اینرو، تصفیه صفوف خود از این ناهمایندی، شرط ضرور برای تحکیم قدرت استبدادی مطلق گرای آنها بشمار می رود.  هیتلر با تصفیه خونین سیاسی در 1934 که فقط چند صد نفر کشته شدند ، پایه قدرت شخصی خود را تحکیم کرد ، لیکن بعد از آن ، سرکوب سیستماتیک علیه یهودیان و کولی ها را  بموازات سرکوب همه مخالفین ، تا لحظه فروریزی نظام خود ادامه داد. در شوروی تحکیم قدرت و حذف مخالفین سیاسی رژیم ،در دوره حوادث کرونشتات  در  1921  و منع احزاب و فراکسیون های سیاسی حتی در درون حزب بالشویک انجام گرفت و با تصفیه های خونین و محاکمات 1936-1938 که بین 5 تا9ملیون نفر دستگیر گردیدند ، به اوج خود رسید. اردوگاه های کار اجباری و آسایش گاه های روانی تا آخرین روزهای آن نیز ادامه یافت. در ایران ، خمینی استفاده از ترور خونین تحکیم قدرت رادر چندین مرحله و از فروردین 1358  با حمله به کردستان و ترکمن صحرا و خلق مسلمان در آذربایجان ، و نیز با یورش  به مطبوعات و احزاب سیاسی  و زنان آغاز کرد ، لیکن بدلیل وسعت مخالفت ها در جامعه ، نیاز به سازماندهی بازوی سرکوب خود داشت. بر خلاف هیتلر ، که بازوی سرکوب خود ، یعنی اس. آ. ها را  تحت رهبری ارنست روهم ، و قبل از رسیدن بقدرت سازمان داده بود ، خمینی بازوی سرکوب خود را باید بعد از رسیدن بقدرت سازمان می داد. سپاه پاسداران و کمیته ها وبسیج  ، باید همان نقش اس.آ.ها را بر عهده میگرفت  واین نیازمند زمان برای سازماندهی بود. زیرا دستگاه های به ارث مانده از حکومت پیشین ، بجز در مناطق ملی ، بطور کامل نمی توانست مورد استفاده قرار گیرد . مضافا اینکه مورد اعتماد حاکمیت جدید نبود و باید مخالفت های درونی در آن علیه خود را نیز سرکوب میکرد. نظام سلطنتی ، در بهمن 57 فرو ریخته بود ، لیکن مخالفین حکومت تازه هنوز در صحنه بودند. فاصله بهمن 57 تا سال 60 را می توان دوره باز سازی و تدارک ماشین سرکوب داخلی حکومت اسلامی  تلقی کرد. پی ریزی ارتشی رقیب در برابر ارتش بجا مانده از دوره سلطنت و تضعیف و تبدیل آن به ارتشی درجه دوم ، نیازمند زمانی بیشتر بود ، بی آنکه از اخته کردن آن در امکان بروز مخالفت های احتمالی در درون آن علیه خود ، لحظه ای غافل بماند.

 

4-              آزادی های نسبی در این دوره ، نظیر وجود مطبوعات آزاد و شکل گیری تشکل های مختلف سیاسی را ،  بیشتر باید ناشی از خلاء از فرور ریزی قدرت سیاسی سلطنت و مراحل اولیه باز سازی قدرت توتالیتر جمهوری اسلامی برهبری خمینی نامید تا یک دموکراسی اثباتی . زیرا فضای خلاء ، بیشتر بیان عدم شکل گیری دستگاه های سرکوب رژیم جدید بود که هنوز بشیوه مؤثری خود را سازماندهی نکرده بود و هنوز نهاد های تثبیت شده حاکمیت خود را ایجاد نکرده بود. ناکامی های اولیه حمله به ترکمن صحرا و کردستان و خلق مسلمان در آذربایجان و مقابله با مخالفین رژیم جدید که خمینی چند ماه بعد از انقلاب دستور حمله به آنها و برپائی چوبه های دار و شکستن قلم ها را صادر کرد  ، خود گواه این واقعیت بود. حال آنکه ، دموکراسی اثباتی ، نیازمند وجود نهاد های تثبیت شده دموکراتیک در جامعه ، نظیر پارلمان ، وجود قانون اساسی دموکراتیک ، آزادی تضمین شده مطبوعات ، آزادی احزاب و تشکل های صنفی و مدنی ، اصول دموکراتیک انتخابات و غیره ، برای امکان کنترل دموکراتیک دستگاه دولتی توسط مردم بود. در نتیجه ، آنچه بود ، آزادی های منفی ناشی از فاصله فروریزی یک قدرت سیاسی و شکل گیری قدرت سیاسی سرکوبگر تر و خشن تر تازه بود و این را با دموکراسی اثباتی در کشورهای غربی، ، برغم نا رسائی های آن ،  نباید اشتباه کرد.

 

5-               در آغاز دهه 60 بود که خمینی توانست بشکل  مؤثری از بازوی سرکوب خود استفاده کرده و پایه های حاکمیت خود را تثبیت کند.شکست نسبی در جنگ با عراق و بویژه ادامه غیر منطقی آن بعد از آزادی خرمشهر، که با ویرانی اقتصادی و تلفات انسانی عظیمی همراه بود ، به نا رضائی مردم از سیاست جنگ طلبانه وی و دیگر رهبران جمهوری اسلامی دامن زده بود و اینان و بویژه شخص خمینی در سال 67 نگران حوادث بعد از جنگ بود. کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 را که بحق می توان آنرا هولوکاست جمهوری اسلامی نامید ، مرحله ای جدید در غلبه بر نارضائی ها و تثبیت حاکمیت با توسل به ترور وسیع تلقی کرد.[1]  

6-              بنابراین ، مسؤلیت این کشتار های خونین ، فراتر از روح سبع و خشونت طلب فردی خمینی و یا امثال گیلانی و نیری و لاجوردی و یا پاره ای از رهبران جمهوری اسلامی ، مثل رفسنجانی و خامنه ای می رود. فراموش نکنیم که هم رفسنجانی و هم خامنه ای در مصاحبه های خود بعد از قتل عام زندانیا ن، اعلام کرد ه بودند که " ما این اعدام ها را تایید و ترغیب می کنیم". این کشتار ها را قبل از هر چیز، در چهارچوب تثبیت خونین پایه های حکومت جمهوری اسلامی می توان فهمید، و دست پاکی در آن وجود ندارد.هر یک از افرادی که در جائی از این ماشین قتل و سرکوب قرار داشتند ، بنا به موقعیت فردی خود ، مسؤلیت شخصی در برابر این کشتار ها را دارند. زیرا انگیزه و اعتقاد صادقانه ، لکه خونین از دست و دامن کسی را پاک نمی کند. وجدان پاک همواره باید از نا پاکی یک کردار شرمگین باشد!

 

حکومت های توتالیتر ، بنا به خصلت ایدوئولوژیک خود ، فرآیند سرکوب را در دو وجه سرکوب فیزیکی مخالفین، سرکوب و خلع سلاح سیاسی- ایدوئولوژیک آنان پیش میبرند، وگرنه ، همانگونه که مارتین لوتر ، در برابر رادیکالیزه شدن جنبش دهقانی در آلمان گفته بود ، بدون پیروزی در جنگ ایدوئولوژیک ، سرکوب مخالفین ، اگر جهان را نیز بخون بکشید ، حاصلی جدی نخواهد داشت. این خلع سلاح سیاسی- ایدوئولوژیک بخش مهمی از مخالفین ، با اشغال سفارت آمریکا و گرفتن شعار " ضد امپریالیسم" از دست مخالفین ، و منع رسمی نشر عقاید آنان انجام گرفت که بازوی مکمل سرکوب فیزیکی جمهوری اسلامی بود.

 

1-              اگر طرح هیتلر برای انهدام جمعی یهودیان و مارکسیست ها ، در " نبرد من" وی پیشاپیش آماده بود. واستالین اگرچه انجیل نفرت از پیش آماده ای نداشت و کشتار ملیونی انسان ها را باید در درک ویژه استالین و امثال وی از مبارزه طبقاتی که آنرا بمعنی محو فیزیکی  طبقات  و مخالفین سیاسی می فهمیدند، جستجو کرد. خمینی نیز همانند هیتلر ، کینه کور و نفرت فاناتیکی علیه مارکسیست ها و لیبرال ها و ملیون و یهودیان داشت . درک متحجر و تاریک اندیش او و اطرافیانش از زنان که بار ایدوئولوژیکی در حکومت اسلامی او بخود گرفت ، زنان را به موضوع دائمی در سرکوب تبدیل کرد که در حکم شبه یهودیان و کولیان هیتلر برای آنان  را داشت.

 

توسل به ترور برای تحکیم و حفظ و قدرت ،  در حکم ابزاری بودند که در شوروی ، آلمان هیتلری و ایتالیا ی موسولینی نیز بکار گرفته شده بود. استفاده سیستماتیک از ترور  توسط خمینی در آغاز دهه 60 ،ابزار اصلی رژیم جمهوری اسلامی برای تحکیم و تثبیت پایه های قدرت خود بود.  از اینرو ، تروریسم خمینی را می توان جزوی از قاعده عمومی رفتار رژیم های توتالیتر با مخالفین خود نامید. این گونه رژیم ها ، بعد از طی مرحله تحکیم پایه های  قدرت که با بی رحمی و سبعیت بی سابقه ای در جامعه همراه است ، تروریسم خود را متوجه خارج از مرزهای خود نیز می کنند . تروریسم برون مرزی آنها ، باز تابی است از تروریسم درونی آنان . تروریسم آنان همزاد توتالیتاریسم آنان  است، وترور و خشونت ، بخش لاینفکی از جوهر این نوع حکومت ها بشمار می رود.

 

2-              دیکتاتوری های استبدادی شناخته شده کلاسیک ، از اتباع خود نمی خواستند که با آن موافق باشند. آنها از اتباع خود نمی خواستند که شیوه ها واصول اعتقادی آنان را  جزو اصول اعتقادی خود بدانند و آنرا در هر حرکت و شیوه زندگی خود نشان دهند. از اینرو ، برای یک فرد در یک دیکتاتوری کلاسیک ممکن بود که زندگی کرده، مخالف ذاتی حکومت استبدادی باقی مانده و درجه معینی از احترام بخود را در جامعه نگهدارند.

 

برعکس ، در دولت توتالیتر مدرن نمیتوان مخالف علنی سیستم در جامعه باقی ماند. هر فرد غیر کونفورمیستی ، اگر خود را مخالف نظام حاکم نشان دهد ، اگر نه دستگاه سرکوب رژیم را دعوت به نابودی خود ، دستکم به تعقیب  و آزار خود و محرومیت های اجتماعی فرا خوانده است.نتیجه آن ، بی  اثر کردن فرد یا نیروی مخالف خواهد بود.

 

3-              در یک رژیم توتالیتر ، افرادی که در آن زندگی میکنند ، باید اعتراف و یا تظاهر به اعتقادی بکنند که نه تنها به آن باور ندارند ، بلکه مخالف آن هستند و از آن نفرت دارند.وگرنه عوامل سرکوب را بطرف خود جلب خواهند کرد.

 

انسانی که دوستدار آزادی است و دریک دولت توتالیتر زندگی می کند ، در هر روز و هر ساعت خود را دریک تعارض درونی انتخاب بین ارزش های خود که به آنها باور دارد، و ارزش های حکومتی می بیند که برای بقای خود به ناگزیر به آن تن درمی دهد.  این تعارض وقتی به عیان خود را نشان می دهد که فرد قدم در حوزه زندگی اجتماعی می گذارد و او را ناگزیر به نشان دادن این انتخاب می کند. بعنوان مثال ، در حکومت نازیها ، سلام هیتلری و بلند کردن دست ، برای یک مخالف نازیها و هواداران هیتلر ، مضمون واحدی نداشت. برای یک هوادار هیتلر ، سلام هیتلری ، بمعنی ابراز قدرت و اعتماد به نفس و سمبل پذیرش رژیم بود. برعکس ، برای یک دوستدار آزادی ، هنگامی که او برای حفظ زندگی و یا حفظ موقعیت خود  ناگزیر از تظاهر به آن می شود ، بناگزیر بر خلاف اصول اعتقادات خود رفتار کرده است. بسیاری از رهبران سازمان های سیاسی چپ ، نه به جمهوری اسلامی اعتقادی داشتند و نه به خمینی. با اینهمه ، در نوشته ها و گفتمان های علنی خود ، اورا " امام خمینی" و " ضد استبداد" و"ضد امپریالیست " و حتی " دموکرات انقلابی" می نامیدند. و این در حکم همان بلند کردن دست بعنوان" سلام هیتلری" بود. بسیاری از اعمالی که یک انسان در یک جامعه توتالیتری ، در تعارض با اعتقادات خود به آن تظاهر می کند ، باری از سلام هیتلری را با خو د دارد.

 

وقتی یک انسان دموکرا ت و آزادی دوست بر خلاف میل خود و به اجبار دست خود را بعنوان سلام هیتلری بلند می کند ، هم بخود دروغ گفته است و هم به رژیم حاکم. از این پس ، او باید با دوگانگی شخصیتی و با فضای دروغ زندگی کند.  و با هر سلام هیتلری خواه ناخواه ، چیزی در درون او می شکند.  پذیرش نماز در یک اداره و یا پوشش اجباری ، همانند بلند کردن دست بعنوان سلام هیتلری و همان پذیرش کراهت آمیز " هایل هیتلر " از طرف مخالف آنست که حکومتی  توتالیتر بر وی تحمیل کرده است  و حرمت انسانی او را زیر ضرب می برد. و این آنچیزی است که رژیم از وی میخواهد.

 

4-              لیکن   تظاهر به وفاداری به رژیم و پایبندی به اصول اعتقادی خود ، برای همیشه نمی توانند در کنار هم زندگی کنند و فرد در بلند مدت باید این تعارض را بنفع یکی حل کند. زیرا دروغ به خود ، و تظاهر به عملی که فرد به آن اعتقادی ندارد، در درون آدمی نفرت از خود را می آفریند . یک رژیم میتواند با وجود نفرت دیگران از آن به موجودیت خود ادامه دهد ، ولی فرد نمیتواند با نفرت از خود زندگی کند.چگونه می توان اعتقادات دموکراتیک خود و احترام  بخود را حفظ کرد و در یک جامعه توتالیتر زیست؟ و درست با تن دادن به دروغ به خود است که احترام بخود را که یک فرد برای حفظ جامعیت انسانی  خود بدان نیاز داشت ، ازدست می دهد. بنابراین ، شهروند بی تمایل به جامعه توتالیتری ، وقتی ناتوان از تغییر وضعیت موجود است ، در جستجوی یافتن عذر و بهانه ای بر می آید و نخست به فریب خود می پردازد تا از این دوگانکی روحی فرار کند. این اقدام از نظر مهم است که فرد غیر کومفورمیست با رژیم توتالیتر در هر لحظه ای خاطر نشان می سازد که دیگر نمی تواند با وفاداری به احساس درونی خود و وفاداری بیرونی به حکومت توتالیتر  به زندگی ادامه دهد. برای همسازی با خود ، همرنگ جماعت شدن لازم است و  همسازی و همرنگ جماعت شدن ، نیازمند یک تغییر فکری  است. بنابر این، تغییر در ایدوئولوژی ، به ضرورتی حیاتی برای گریز از این دوگانگی تبدیل می شود. درست مثل " گالیکی" در نمایشنامه " آدم آدم است برشت " ، که در آن، " گالیکی " ، بعد از تغییر ایدئولوژیک خود ، بر حول تابوتی که جسد فرضی او در آن خوابیده است ، می چرخد و خطابه تدفین خود را می خواند که گالیکی پیشین مرده است و این "گالیکی" آدم دیگری است !  از این پس ، کومفورمیسم و همسازی با رژیم توتالیتر ، قبح اخلاقی خود را ازدست می دهد. لیکن برای توجیه آن ، باید در جستجوی عناصری مثبت در رژیم  بر آمد تا از داوری در کلیت آن حذر نمود. کشف " اصلاح طلبان" در رژیم ، برای بسیاری از این افراد ، در حکم کشف قاره آمریکا از طرف کریستف کلمب بود. پذیرش آن ، ضرورتا نفی " آنتی تز" اصلاح طلبی ، یعنی " انقلاب" و هر نوع تغییر خود حاکمیت موجود را می طلبید. بهمین دلیل ، هر نوع  طرفداری از تغییر خود جمهوری اسلامی ، باید معادل خشونت طلبی تلقی شود ، هرچند که  در کشورهائی نظیر آمریکا و فرانسه  ، سالروز انقلابات خود را که آنان را وارد عصر نوینی از آزادی و دموکراسی کرده است، هر سال بعنوان روزهای بزرگ زندگی در تاریخ خود جشن میگیرند. حمله به همه انقلابات در تاریخ نیز ، در خدمت همین دگر دیسی و فائق آمدن بر این دوگانگی قرار داشت.لیکن این دگر دیسی ، نیازمند اعتراف به آلودگی به ویروس انقلاب و ایدوئولوژی و پذیرش جرم ناکرده در توزیع مساوی گناه بین قاتل و قربانی بود : "اگر ما هم بقدرت می رسید یم ، همین کار ها انجام میدادیم !اگر چپ ها نیز بقدرت می رسیدند همین کار ها را انجام می دادند! ". در اینجا ، قربانی به جرم ناکرده ای اعتراف کرده است ، بی آنکه در صف مقابل ، پذیرش خطائی انجام گرفته باشد. در حقیقت ، انسانی که قربانی سرکوب سنگین حاکمیتی توتالیتر بوده است، بار مسؤلیت جنایت  ناکرده ای را بر عهده گرفته است و در ذهن خود با توزیع مساوی بار گناه ، و در عمل به تخفیف جرم حاکمیت پرداخته است. تراژدی در اینجاست که این تغییر در ایدوئولوژی ، در جهت توجیه و همسازی و در عمل در تلاش بر بقای یک رژیم سرکوبگری انجام می گیرد که بر مداحان خود نیز رحمی ندارد!

 

5-              برخلاف دیکتاتوری های کلاسیک تاریخ ، حکومت توتالیتر ، خواهان همسازی افراد درجامعه با اصول و شیوه های زندگی مورد توصیه آن در تمام عرصه های زندگی می باشد و این امر تاحد زندگی خصوصی افراد نیز پیش میرود.از آنجائی که تحمیل قاعده ای واحد بر زندگی انسان ها عملی تقریبا غیرممکن است ، استفاده از قهر برهنه و قانون در خدمت آن ، از ابزارهای الزامی آن بشمار می رود. شکل کا ربرد قهر میتواند از باند های ضربت خیابانی که بظاهر هویتی غیر رسمی دارند ، تا مامورین رسمی را در بر بگیرد. از اینرو ، در جوامع زیر سلطه توتالیتاریانیسم ، مردم در یک اظطراب دائمی بسر میبرند. آنان مدام نقش بازی کنند تا عوامل سرکوب را بسوی خود جلب نکنند. آرامش کامل هنگامی است که تمام اصول مورد توصیه بکار بسته میشود و فرد "شهروند کامل" دولت توتالیتری می گردد! آلبرکامو ، نویسنده فرانسوی در اثر معروف خود "طاعون" که تمثیلی است از سلطه فاشیسم بر اروپا در نیمه اول قرن بیستم ، از زبان "تارو" ، یکی از شخصیت های داستان که مقاومت علیه شیوع  طاعونی را که بر شهر چیره میشود  را سازمان میدهد ، میگوید که "همه ما آلوده به طاعون شده ایم"! این در حقیقت ترسیمی بود از زندگی انسان ها در جامعه ای که توتالیتاریسم ، سایه سیاه خود را بر تمام گوشه های زندگی گسترده است.  بی شک  تعمیم آلودگی ، تفسیر اغراق آمیزی است و همواره در آلوده ترین و فاسد ترین رژیم ها ، انسان های شرافتمندی وجود دارند که  به بهای محرومیت های اجتماعی و سیاسی خود ، سر تسلیم فرو نمی آورند . لیکن کسی که به توجیه حاکمیت توتالیتر ، به بهانه حمایت از جناح اصلاح طلب آن میپردازد ، آلودگی به طاعون حاکم را نیز پذیرفته است .و هنگامی که زمان از سالی به سالی دیگر می پیوندد و چندین دهه را می پوشاند ، ابتذال پذیرش طاعون دیگر به نورم عادی زندگی تبدیل میشود و تراژدی نیز در همین جاست!

 

6-              دولت های توتالیتر ، معمولا بر پایه یک جنبش توده ای  ولی با یک خصلت فرقه ای  بقدرت می  رسند. زیگ هله ، یکی از پیشگامان نگرش فرقه ای بر جنبش های سیاسی ، می گفت : "همواره  درمیان انبوه جمعیت ، تنها بر فرقه خود نظر کن"!  این جنبش ها وقتی بقدرت سیاسی می رسند ، به دولتی در درون دولت رسمی تبدیل می گردند که قانون خود ، دادگاه های خود ، اجرای حکم خود علیه کسانی  را بکار می بندند که با معیار های آن سازگاری ندارند. آنان بعنوان دولتی در درون دولت رسمی ، دایره درونی در درون هر دایره ای از قدرت را بوجود می آورند و مبارزه درونی قدرت ، گاهی شکل بسیار خشنی بخود می گیرد.جنبش های فاشیستی ، در کشور هائی که از طریق " دموکراتیک " و انتخابات بقدرت می رسند، معمولا هسته اصلی ماشین سرکوب  و ترور، پیشاپیش شکل می گیرند  و به بخش صاحب امتیاز آن در درون دولت رسمی تبدیل میگردند که ظرفیت مانوور دولت رسمی با آن تعیین می گردد. حال آنکه حکومت هائی محصول شکل خاصی از انقلاب هستند (  و توتالیتر بودن را به همه انقلابات نمی توان تعمیم داد)، بعد از انقلاب و درست در فردای روز انقلاب ، شروع به ساز ماندهی ماشین ترور خود می کنند. این هسته ، خود را پاسدار ایدوئولوژی جنبش معرفی می کند و سرکوب و ترور بنام دفاع از ارزش های آن انجام می گیرد.  در آلمان نازی ، اس.اس. ها ی هیملر چنین نقشی را بر عهده داشتند .وقتی نازی ها بقدرت رسیدند ، این فرقه ، ضمن اینکه به بازوی شناخته شده دولت تبدیل گردید ، ضمن اینکه از میان  جنبش وسیعتری بر خاسته بود ، در عمل خود را از آن جدا ساخت . این هسته ، فارغ از هر گونه مداخله ای علیه خود و یا تحقیق در اعمال خود بود . اینان همچنین ابزار پنهان کاری رژیم نازی ها بودند . بنابراین ، اس.اس.ها با استفاده از منابع مالی دولت آلمان ، سیستم مخوفی بوجود آوردند و با دست باز و بدون خوف مجازاتی علیه خود ، بربریسم هول انگیزی را سازمان دادند. اکثریت اعضای این دنیای مخوف ، معمولا  از میان لایه های شکست خورده و مفلوک جامعه دست چین می شدند. در شوروی ، از همان ابتدا ، چکا ، تحت فرماندهی دذرژینسکی ، چنین نقشی را بر عهده داشت و چنین افرادی را بخدمت گرفت و کسانی چون یژوف و بریا در دوره استالین را می توان وارثان طبیعی آن دانست. در جمهوری اسلامی ، باند های ضربت خیابانی "حزب الله" همان نقش اس .اس. ها را ایفاء کرده و در شکل سازمان یافته خود بصورت دولتی در درون دولت رسمی عمل می کنند. ساز مان های موازی سرکوب آنان ، که از همان ابتدا نیز وجود داشته و خارج از کنترل رسمی دولت بود ، خود یکی از مشخصه های یک دولت توتالیتری است.کدام حرکت حتی صنفی در این بیست وهشت سال جمهوری اسلامی بوده است بوده است که عناصر موتور سوار و زنجیر بدست وقمه کش در خیابان ها به لت و پاره کردن یک تجمع نپرداخته اند؟ تردیدی نیست که اینان نیز همانند اس.اس. ها ، مبارزه درونی قدرت خود را داشتند و دارند و خواهند داشت که گاهی با تصفیه درونی بی رحمانه ای همراه بوده است ، بی آنکه کارکرد درونی آن بعنوان دولتی در درون دولت از بین رود. با ایتهمه ، این دولت در درون دولت ، رابطه ای بسیار نزدیک با "رهبر" یا " پیشوا" دارند و تکیه گاه اصلی رهبر بشمار می روند. بدون هیتلر ، هیملر جرات انجام فجایع در چنان ابعادی را نمی توانست داشته باشد  و یژوف ها و بریا ها ، و عناصر و نهاد های تحت رهبری آنان بعنوان  بازوی سرکوب  ، نقش مشابهی در ربطه با استالین بر عهده داشتند .

 

در جمهوری اسلامی ، بدون خمینی ، خلخالی ها ،لاجوردی ها وموسوی تبریزی ها و موسوی خوئینی ها و بدون خامنه ای ،سعید امامی ها بعنوان طراحان و عاملین جنایت ، نمی توانستند بدون ترس از مجازاتی ، به چنین فجایعی مبادرت ورزند.  این کانون مخوف دولتی در درون دولت ، در لحظه های بحرانی ، گاهی قربانیان خود را از میان نزدیکترین حلقه های دنیای جهنمی و مسخ شده خود انتخاب می کنند و مبارزه قدرت  و تصفیه حساب در بین آنان نباید مارا به اشتباه در خصلت بنیادی آنان بیندازد.

 

7-              در ایران ، پوسته اندازی ایدوئولوژیک مهمی شکل گرفته است که بستر آن از جریان های متفاوت  وعوامل تحول طبقاتی طیف های معین اجتماعی که از برکت سرکوب ماشین جمهوری اسلامی ، بطور مستقیم و یا غیر مستقیم بهره مند شده اند ، از عوامل روانشناسی و معرفتی ، و گاها از استیصال   تغذیه می کند. روشن است که طیف های مختلف بهره مند از سرکوب مستقیم و غیر مستقیم رژیم ، چه آنهائی که سکولار و چه آنهائی که مذهبی بوده اند ، برغم ناهمایندی های پیش زمینه های فکری خود ، با هر گونه تغییر ناگهانی رژیم ، افق بهره مندی خود را در مخاطره به بینند و با آن مخالف باشند. از این نظر ،منافع مشترک آنان ، آنها را به تمایل مشترک  در این حوزه نزدیک می سازد و این امر نیازمند تدوین تئوری خاص خود بود. آنان در جستجوی فضای امن وآرامی برای بهره گیری از این نعمات و دستاورد های خود هستند. اصلاح طلبی ، می توانست این پناهگاه امن آنان باشد.بر عکس ، در بین طیف هائی که به انقلاب اسلامی باور داشتند ، و هنوز باور های دینی خود را حفظ کرده اند ، اصلاح طلبی بیشتر بیان سرخوردگی و گم گشتگی و در عین حال عدم گسست آنان از رژیم حاکم است. فروریزی و تغییر جدی جمهوری اسلامی ، در حکم فروریزی ایده آل های آنان خواهد بود و هویت خود را از دست خواهند داد.

 

  در طیف سابقا چپ ، بسیاری از افرادی  که به گرایش سیاسی معینی تعلق داشتند ،و  اکنون در طیفی  بنام اصلاح طلب جمع شده اند ، بیشتر بعنوان بازوی تبلیغاتی جناحی از رژیم جمهوری اسلامی عمل میکنند تا نقش مخالف آن. این برای نخستین بار در تاریخ نیست که بخشی از جریان های سیاسی ، که از رادیکالیسم سیاسی و اجتماعی در هدف های خود آغاز کرده بودند ، با گذشت زمان به محافظه کاری گرائیده و به نمایند گان راست  و محافظه کاری تبدیل گردیده اند. لایه هائی نیز بتدریج از وضع موجود راضی تر گشته و دیگر در پی تغییر جدی آن نبوده اند و در حقیقت ، حفظ وضع موجود با اصلاحاتی کوچک ، سقف خواست سیاسی آنان را تشکیل میداد .زیرا نظام سیاسی ، برای لایه هائی از تازه واردین ، فضای اقتصادی و افق وامکان تازه ای گشوده بود. 

 

  این پوسته اندازی ایدوئولوژیک در بین بخش هائی از آنان، از عوامل مشابهی تغذیه می کند ، هر چند که پیش زمینه ها و عزمیتگاه های ایدوئولوژیک متفاوتی دارند. حرکت فکری  هیچیک از آنان را حتی نمیتوان گذر فکری به لیبرالیسم در مفهوم کلاسیک خود تلقی کرد. زیرا لیبرالیسم کلاسیک با چالش جدی علیه حاکمیت استبدادی و ضرورت و حق سرنگونی آن توسط مردم ، و بطور ضمنی حق انقلاب  و تدوین تئوری آن متولد شد است. این طیف، یک فرآیند پوسته اندازی ایدوئولوژیک را تجربه می کند. این پوسته اندازی ایدوئولوژیک  که بظاهر در قالب "ایدوئولوژی زدائی"   و دوری از هر گونه پیوند با ایدوئولوژی خود را بیان میکند ، در حقیقت چیزی جز پذیرش ایدوئولوژی تازه ای  نیست  . و گرنه در جهان ، هیچ انسان بی ایدوئولوژی وجود ندارد . حتی عامی ترین انسان ها ، فارغ از این نگرش عام به زندگی نیستند و از طریق مذهب که سفت ترین حوزه ایدوئولوژی را تشکیل می دهد ، با شکلی از ایدوئولوژی پیوند نزدیکی دارند. این تغییر ایدوئولوژی ، در حوزه سیاست  بمعنی حمایت  ضمنی یا آشکار از عد م  تغییر جدی در بنیاد  نظام سیاسی حاکمیت موجود  و محافظه کاری را بازتاب می دهد و حتی ممکن است هرگونه جنبش توده ای در مسیر تغییر اساسی جمهوری اسلامی را یک حرکت و شورش کور نامیده و بتابر این آنرا محکوم نماید.

 

  ایدووئولوژی زدائی در یک روشنفکر ، بمعنی گذر از یک ایدوئولوژی بیک ایدوئولوژی دیگر است و نه خالی کردن ذهن و اندیشه خود از وجود هر گونه ایدوئولوژی. با اینهمه ، آ نان از ایدوئولوژی زدائی سخن می گویند و آنرا بیک گفتمان عمومی تبدیل کرده اند. این تحول ایدوئولوژیک ، بر غم ادعای ظاهری خود ، فاقد ستمگیری واقعی بسوی دموکراسی است. در این تحول ایدوئولوژیک ، آنان بخشی از عناصر فکری خود را از دست داده اند ، لیکن وجوهی از اندیشه آنان ، همان شراب کهنه در بطری نو است . آنچه که از دست داده اند ، تاکید پیشین آنان بر برابری سیاسی و اقتصا دی و تلاش برای جامعه ای است که چنین فرجه ای را بنا به تئوری باید برای شهروندان یک کشور تامین می کرد.در حوزه سیاسی، آنان چیزی از حمایت خود از حکومت ایدوئولوژیک جمهوری اسلامی  کم نکرده اند و این حمایت در قالب دفاع از اصلاح طلبی انجام میگیرد. اصلاح طلبی ، پوششی است برای دفاع از موجودیت و بقای یک حکومت ایدوئولوژیک. اگرچه اصلاح طلبان در کلیت خود طیف یکدستی نیستند ، لیکن طیف فوق الذکر  از یکسو با عناصری از اصلاح طلبان حکومتی گره خورده اند ، و از سوی دیگر خود را به جناحی از سلطنت طلب ها متصل کرده اند ، که با قدرت های خارجی مرتبط هستند، و درست همانند کسانی که نماز احتیاط میخوانند ، میخواهند اگر در به پاشنه دیگری چرخید ، سرشان بی کلاه نماند.

 

   عنصر تازه ای که در این دگردیسی ایدوئولوژیک بر اندیشه آنان افزوده شده است ، حاکمیت بازار در حوزه مناسبات اقتصادی است. بر خلاف سوسیال دموکرات ها در اروپا  در پایان جنگ جهانی دوم ، که از یک الگوی کینزی برای مداخله دولت بر ای کنترل سرمایه از یکسو ، و ایجاد دولت رفاه برای عامه مردم ، بویژه لایه های محروم تر جامعه طرفداری می کردند ،  این طیف در واقع ، موجودیت حکومت توتالیتر اسلامی را با حاکمیت بی مهار بازار و ستایش از یک دنیای داروینی  که در آن ، قوی ضعیف را پاره می کند ، تر کیب کرده است و این مهمتترین تغییر در ایدوئولوژی انان است. و گرنه همانند پیشین ، آنان مخالف مخالفین رژیم و ستایشگر بخشی از آن بنا به ادعا ، بوده اند و هستند.  اتخاذ   این پوسته اندازی آیدوئولوژیک  که همانند " انقلابی گری" آستانه انقلاب 1357 در ایران ، که حتی شاهزاده ها نیز متظاهر به آن می شدند ، تقریبا شبیه یک مدال بر سینه و با تفاخر از آن سخن گفته میشود. ،مفهوم آن قبل از هر چیز ، بمعنی گسستن از ایدوئولوژی توتالیتری عنوان می گردد که کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی ، نمونه بارز آن بودند. زیرا غالب کسانی که این فرآیند پوسته اندازی را طی میکنند ، خود را متعلق به توتالیتاریسم نازی یا فاشیسم از نوع موسولینی نمی دانستند. بنابراین ، این پوسته اندازی ، فاصله گیری از اندیشه سیاسی مشخصی را بیان میکند. لیکن آنان در کشور خود ، با معضل یک حکومت توتالیتر از جنس کاملا متفاوتی روبرو هستند. بر خلاف غالب رژیم های توتالیتر که خصلت سکولار و یا حتی ضد مذهبی داشتند ، جمهوری اسلامی یک حکومت توتالیتر مذهبی است  و یک خشونت  و سرکوب بی وقفه ای را نه تنها علیه مخالفین خود ، بلکه علیه بخش هائی از جامعه را سازمان داده است که فی نفسه ممکن است تعارضی با دیکتا توری نداشته باشند. یک فرد سلطنت طلب و یا زنی که خواسته او فراتر از پوشش آزاد نمی رود ، مخالفتی با یک دیکتاتوری عادی و یا نظامی نداشته باشد. لیکن دیکتاتوری توتالیتر ، معمولا فراتر از سرکوب مخالفین سیاسی خود می رود. زیرا در هر حکومتی ، احزاب و مخالفین سیاسی ، تنها لایه های کوچکی از مردم را در بر میگیرد. حکومت های توتالیتر ، در این نقطه متوقف نمی شوند. آنان نیاز به حفظ فضای ارعاب در جامعه را دارند تا مانع از شکل گیری مخالفت فعال سیاسی علیه خود شوند. در نتیجه ، حوزه های زندگی مدنی را هدف سرکوب خود قرار می دهد.

 

8-              چگونه می توان هم از ایدوئولوژی توتالیتری گسست  ونام " دموکرات" بر خود گذاشت و در عین حال وجود یک حکومت توتالیتر مذهبی را در کشور خود تحمل کرد  که یک حکومت کاملا ایدوئولوژیک است ، و یا به دفاع از بخشی از آن برخاست؟ از آنجائی که توتالیتاریسم ، یک قبح اخلاقی را در ذهن هر انسانی بیاد می آورد و مدعیان این طیف تلاش دارند که خود را از آن مبرا اعلام کنند ، در نتیجه ، نسبت به توتالیتر نامیدن جمهوری اسلامی  حساسیت نشان می دهند. زیرا آنان را با ادعای ایدوئولوژی زدائی خود در تناقضی جدی قرار میدهد. یکی از دلایل آمتناع از توتالیتر نامیدن جمهوری اسلامی ، چنگ آویز شدن آنان به وجود شکاف درونی در حاکمیت است، بی آنکه در نظر گیرد که اولا همه حکومت ها بدرجات معینی در درون خود با شکاف و اختلاف همراه هستند .دوم اینکه ، مجمومعه وحدت های یک رژیم از وجوه اختلاف آن بیشتر است .بویژه آنکه در رابطه با مخالفین سیاسی ، این اتحاد در حاکمیت ، بیشتر نمود دارد و در لحظات انتخاب ، آنان تردیدی در همگرائی و میل ترکیبی خود با همدیگر و نیز نشان دادن فاصله خود با مخالفین بخود راه  نمی دهند. بهترین نمونه در کشور ما ، جهت گیری های خاتمی در مقاطع حسا س بود که در کنار ولایت فقیه  وعلیه حرکت اعتراضی دانشجویان ایستاد و ولایت فقیه را ستون اصلی نظام خواند. بی شک ، ولایت فقیه ، مرکز ثقل قدرت سیاسی و حاکمیت توتالیتری در ایران را تشکیل می دهد و این جهت گیری خاتمی بعنوان نماد اصلی اصلاح طلبی ، از روی تصادف نبود. بلکه میل ترکیبی آنان در برابر هر حرکتی که نه اصلاحاتی کوچک در چهارچوب رژیم موجود ، بلکه " اصلاح خود رژیم " به نظامی متعارف را ، نشان میداد. همین امر در روز استعفای اعضای اصلاح طلب مجلس  ششم و در آخرین قطع نامه آنان مبنی بر اینکه " جمهوری اسلامی ، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر" ،  که نه فقط بیان این مجموعه وحدت و میل ترکیبی آنان  با همدیگربود ، بلکه  آگاهانه و یا نا آگاهانه ، خصلت ایدوئولوژیک مذهبی حاکمیت را نیز مورد تایید قرار میدادند.با اینهمه ، " دموکرات " های ما همیشه تلاش داشته اند که بیشتر بر وجود شکاف و نا دیده گرفتن هسته مرکزی توتالیتاریسم مذهبی در ایران ، یعنی ولایت فقیه ،  و نا دیده گرفتن  خصلت ایدوئولوژیک حاکمیت ، یعنی  خصلت  اسلامی قدرت سیاسی ، که مورد تایید اصلاح طلبان است ، تاکید ورزند . حتی  نام احزاب حکومتی آنان ، نظیر " حزب مشارکت اسلامی " و " سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی " و در طیف راست تر ، " جمعیت مؤتلفه اسلامی " جملگی بیان وفاداری آنان به چهارچوب ایدوئولوژیک موجود حاکمیت و نهایتا پذیرش خود سیستم ولایت فقیه یا رهبری غیر انتخابی است که قدرتی نیمه خدائی را در دست های خود متمرکز کرده است.

 

9-              خصلت بنیادی یک رژیم سیاسی را ، مرکز ثقل قدرت سیاسی آن بنمایش می گذارد ، و هیچ رژیمی ضرورتا ، یکدست و یکپارچه نیست و ممکن است جناح ها و کانون های فرعی قدرت نیز در آنها وجود داشته باشد.

 

بر خلاف رژیم های سیاسی  و بویژه در اشکال دیکتاتوری آن، که جناح های مختلف حاکمیت،برغم اختلافات  درونی خود، غالبا متحد و یکپارچه عمل می کنند، توده مردم در جامعه ،  برغم اشتراک منافع ذاتی خود ،غالبا غیر متحد و پراکنده عمل می کنند و این راز مهم زیر ستم و سلطه بودن انان است. از آنجائی که وجود آزادی های سیاسی و امکان تشکل یابی ، امکان نزدیک کردن خواسته های اکثریت جامعه و عمل متحد و هماهنگ آنان علیه حکومت های ستمگر را فراهم می سازد، حکومت های استبدادی ، تمام توان ماشین سرکوب  سیاسی و ایدوئولوژیک خود را علیه چنین هدفی متوجه می سازند.

 

باید گفت که جمهوری اسلامی ، مانند  هر حکومتی ، از کانون های متفاوت قدرت تشکیل یافته است ، لیکن تنها یک مرکز ثقل قدرت در آن وجود دارد که یکی از خصایص اصلی یک رژیم  توتالیتر را تشکیل میدهد و جمهوری اسلامی ، از این خصیصه عام مستثنی نیست. از اینرو ، نادرست خواهد بود که از کانون های قدرت مساوی در آن سخن گفته شود. زیرا تمام سیستم های توتالیتری ، بر یک محور اصلی قدرت ، یعنی " رهبری" یا Fuhrership استوار هستند. می توان اور ا" امام " ، " ولی فقیه " ، " رهبر" و یا " پیشوا" نامید. جوهر کارکرد آنان یکی است  و خود از مشخصه های رژیم های توتالیتر است.در واقع ، دیگر کانون های قدرت در آن خصلت تبعی و فرعی نسبت به مرکز ثقل و کانون اصلی قدرت را دارند. از اینرو ، تغییردادن خصلت بنیادی رژیم با تکیه بر کانون فرعی آن ، توهمی بیش نخواهد بود. و همانگونه که گفته شد ، آنان در مقاطع حساس از نشان دادن پیوند خود با کانون اصلی قدرت تردیدی نداشتند و در نهایت ، خود را متهم به "تند روی" در اصلاح طلبی خواندند.

 

در خارج از ایران ، طیفی از پیروان سابق " خط امام" که  در گذشته از گرایشی خاص از چپ طرفداری می کردند ،اکنون ادعای " دموکرات" شدن را دارند ، با برابر هم نهادن همه ایدوئولوژی ها در کفه ترازوئی واحد ، دم از ایدوئولوژی زدائی می زنند.  ایدوئولوژی ها ، چیزی جز نظام های فکری نیستند و نظام های فکری ، ضرورتا تفاوت های جدی باهم دارند.  ایدوئولوژی ایکه حاکمیت را ، حتی به لحاظ تئوریک از آن مردم می داند ( نظیر لیبرالیسم و مارکسیسم)، با ایدوئولوژی نژادی و یا ایدوئولوژی اسلامی که حاکمیت را از آن آسمان و جانشینان زمینی آنان ، یعنی روحانیت می داند ، و آینده را در گذشته جستجو می کند ، برابر هم نیستند. نتایج اجتماعی و مدنی آنان نیز برابر هم نیست.

 

کسی که ادعا می کند که دیگر از ایدوئولوژی گسسته است ، اگر منظور او گسستن از دولت ایدوئولوژیک نباشد ، در واقع میخواهد بگوید که او فاقد نظام فکری است . حال آنکه ادعای دموکرات بودن ، بلافاصله ، ادعای تعلق به نظام  و ارزش های فکری معین و در نتیجه ، ایدوئولوژی معینی را بیان میکند. و اگر منظور او ، گسستن از یک حکومت ایدوئولوژیک باشد ، باید امتناع خود در توتالیتر نامیدن جمهوری اسلامی ، که ایدوئولوژیک بودن آن یکی از مختصه های تشخیص حکومت های توتالیتر از دیکتاتوری های شناخته شده غیر ایدوئولوژیک است ، اندکی به تامل بپردازد.

 

هر رژیم توتالیتر دوره ها و حوادث  بسیار سیاه و تاریک خاص خود را دارد و هیچ انسان آزاده ودموکراتی که هنوز بر وجدان انسانی خود وفادار است ، هرگز نمی تواند بر آن پرده ساتری بکشد. بخش مهمی از آلمانی ها ، از گذشته نازی کشور خود و وجود اردوگاه های مرگی که ملیون ها انسان و عمدتا یهودی را به کوره های آدم سوزی فرستادند ،  شرمسار هستند ، هرچند که همه آلمانی ها در آن مسؤلیتی نداشتند. سیستم شوروی نیز، رنجگاه بس بزرگی  را برای محو ملیون ها تن از شهروندان خود بوجود آورد که خاطره دردناک آن سالهای سال بر وجدان هر انسان آزادی سنگینی خواهد کرد .لیکن در کشور ما ، بخش بزرگی از اصلاح طلبان حکومتی ، که در سطوحی متفاوت در درام خونین سال 60 و انهدام جمعی زندانیان در سال 67 نقش مستقیمی داشتند ، نه تنها آنها را محکوم نکرده اند ، بلکه آنهارا به " فضای عمومی خشونت" نسبت می دهند که  چیزی جز انتساب جنایات  به عاملی مجهول و ترضیه وجدان نیست.

 

 اصلاح طلبان خارج از حاکمیت  اگرچه فقط از یک طیف بوجود نیا مده اند ، ولی بیشتر آنان از میان طیف چپ و عمدتا از میان طیف معینی از آن بر خاسته اند ، و غالبا همان " ضد امپریالیست های خط امامی " دیروز هستند ، و با همان منطق عوامانه ای که " ضد امپریالیست " و " خط امامی " بودند ، امروز در تلاش برای کم رنگ کردن نقش جنایت کارانه جمهوری اسلامی ، این ذهنیت را اشاعه می دهند که اگر چپ ها نیز بر قدرت می رسیدند ، به همین شیوه رفتار می کردند. چنین منطقی مرز قاتل و قر بانی را بهم می ریزد، از بیگناه،  گناهکار فرضی میسازد و آنان را در ترازوئی واحدی قرار میدهد.همین منطق را می توان در مورد قربانیان همه حکومت های توتلیتر نیز بکار برد و از آنان قاتلین فرضی در اذهان عمومی ترسیم کرد. در آنصورت دلیلی برای محکوم کردن رژیم های توتالیتر نباید داشت. آنان وقتی صحبت از چپ میشود ، نمونه های قابل ذکرشان  کامبوج و استالین است و نه مثلا نیکاراگوئه  دوره ساند ینیست ها و یا شیلی دوره آلنده که یک حکومت دموکراتیک و ائتلافی چپ بود .درست مثل سلطنت طلب ها که مثالشان از سلطنت ، پادشاهی سوئد و هلند و نروژ است و  نه خود رضا شاه و محمد رضا شاه  و یا عربستان. و مثالشان از جمهوری ، صدام و حافظ اسد و جمهوری اسلامی است و نه فرانسه و آمریکا و آلمان.

 

یکسان جلوه دادن قاتل و قربانی با بکار گیری ایدوئولوژی " ایدوئولوژی زدائی" ، حوزه خاکستری و مه آلودی در  وجدان انسانی بوجود می آورد که شبح ستمدیده و ستمگر در آن قابل تشخیص از همدیگر نیستند . چنین انسانی ، دچار کرختی ذهن و ناتوان از اقدامی علیه ستمگر خواهد بود. این درست همان چیزی است که مورد علاقه دیکتاتوری توتالیتر جمهوری اسلامی است که بار بخشی از مسؤلیت جنایات خود را به گردن قربانیان خود می اندازد.

 

پاره ای از افراد ، وجود چند صباحی چند روزنامه اصلاح طلب را در عصر انفجار اطلاعات ، علامتی بر غیر توتالیتر بودن جمهوری اسلامی عنوان میسازند و سانسور و فیلتر گذاری و زندانی کردن روزنامه نویسان را تا دیده میگیرند.گاهی آنان ، مرخصی رفتن و امکان مصاحبه یک زندانی را دلیلی بر غیر توتالیتر بودن جمهوری اسلامی می دانند. بی آنکه از خود سؤال کنند که آنان بی ارتکاب جرمی به زندان افتاده اند. زاخاروف ، ناراضی معروف شوروی نیز نه تنها مصاحبه می کرد ، بلکه از همان خانه تحت نظر خود  در  تبعید ،  تلگرام تبریکی نیز به اوگوستینو پینوشه ، بخاطر کشتار کمونیست ها و سالوادور آلنده در آن کشور فرستاد و حمام خون کودتاگران رایک رستاخیز نامید!

 

استنتاج غیر توتالیتر بودن جمهوری اسلامی از گرفتن یک عکس اعتصاب غذا در زندان و یا چند روز مرخصی رفتن یک زندانی ،  همانند  استنتاج عادی بودن نظام فاشیستی حاکم بر آلمان ، با تکیه بر برگزاری بازی فوتبال در اردوگاه مرگ آشویتس است.

 

نازی ها ی آلمان ، بر دم دروازه جهنم در آشویتس ، بازی فوتبال سازمان می دادند و فاجعه نیز درست در همان بود. لحظه ای از آرامش و فراموشی نظام شکنجه و مرگ ، که احساس ابتذال عادی بودن زندگی در جهنم را القاء می کرد! زیرا ایدوئولوژی وجود چمنزار سبز در در ورودی جهنم که ماموران اس.اس. و کاپو، وتماشاگر قربانی را در فضائی واحد قرار می داد، آن نیز در هنگامی که در ضمن تماشای مسابقه فوتبال ، پیکر قربانیانی بی گناه  در کوره های آدم سوزی به خاکستر بدل میشد ، غیر عادی را عادی جلوه می داد و همانند چرخش توپ فوتبال بین قاتل و قربانی ، که مرز اخلاقی گناهکار وبی گناه  را حتی برای لحظه ای ، بهم می ریخت!درست شبیه آن مردی که بی نفرتی ، به قاضی قاتلی سلام می کند و در ذهن او اوین وتهران یکی میگردد. این ایدوئولوژی و ذهنیت  اردوگاه مرگ است که میخواهد بر اذهان عمومی سایه اندازد!

شوم ترین عناصر ، همواره آن قربانیان حرمت باخته ای هستند که به ستایش از سرکوبگران آزادی درجامعه برای امکان شرکت در چنین بازی بی مقداری می پردازند! در دنیای سیاست ، نام آنان ، چیزی جز نام بی حرمت یک کاپو ، چیز دیگری نیست!

 


*  کاپو ها در اردوگاه های مرگ نازی ها ، به کسانی گفته میشد که جزو افراد بازداشت شده بوده ولی با نازی ها همکاری می کردند.در واقع ، کاپو ، که خود از میان قربانیان سرکوب انتخاب شده بود ، بازوی سرکوب و وحشت رژیم نازی ها را به پنهان ترین زوایای زندگی قربانیان در اردوگاه های مرگ نازی ها انتقال میداد و چهره ای منفور تر از خود نازی ها در بین زندانین اردوگاه های مرگ بشمار می رفت. پدیده تواب در جمهوری اسلامی ، که نکبت شکنجه و مرگ  و انحطاط اخلاقی  حکومت اسلامی را به کوچکتری لحظه های زندگی یک قربانی گسترش می داد، نزدیکترین قرابت با مفهوم کاپو را دارد.



[1]  

پاره ای ممکن است چنین بیندیشند که کاربرد واژه هولوکاست در مورد قتل عام زندانیان سیاسی در ایران ، درست نباشد ، زیرا هولوکاست ، جنایتی تلخ از طرف رژیم نازی ها  در مورد یهودیان در جنگ جهانی دوم بوده  است.

 

 صرفنظر از انگیزه چنین افرادی که از کاربرد واژه های معنی دار درمورد جمهوری اسلامی اکراه دارند ، بویژه اگر از طرف یک سیستم شناخته شده توتالیتر انجام گرفته باشد ، باید گفت که تراژدی های تلخ در تاریخ ، معنای سمبولیک پیدا می کنند و فرا تر از دایره زمان خود می روند. آلبرکامو ، نویسنده فرانسوی ، در یکی از داستان های خود بنام "سقوط"( La Chute ) ، می نویسد که آشوویتس ، حادثه ای تنها و محدود به جنایت نازی ها در جنگ جهانی نیست.بلکه فراتر از تاریخ و حادثه معینی رفته و مدام در هر گوشه و کناری از جهان تکرار می شود. آشویتس نامی برای تکرار جنایت علیه بشریت است.