http://chachmanbidar.blogspot.com

تابوتهای نامرئی

مهستی شاهرخی

ماجراي شكنجه دادن با جعبه ها يا تابوت ها را اولين بار در كتاب "حقيقت ساده" م. رها (منيره برادران) خوانده بودم و برايم گنگ و مبهم بود و باز در كتاب سودابه اردوان "يادنگاره هاي زندان" در اين باره خواندم، بخشي از اين ابهامات از بين رفت ولي باز نكاتي برايم گنگ ماند و هيچ يادم نيست كجا و چطوري تصويري در ذهنم نقش بست "تصوير سياه سفيد زني خفته و پيچيده شده در ملافه يا كفن و يا چادر كه فقط صورتش پيداست و چشمانش بسته. زني را درون تابوتي خوابانده اند و هيچ معلوم نيست كه خفته است يا كه مرده است و دور پيكرش و تابوتش پيچك هائي روئيده است. پيچك ها زنده اند و شاداب و ميل به رشد و پهناور شدن دارند." اين تصوير، طرحي با مداد سياه بر روي كاغذي كهنه و فرسوده بود كه مرتب جلوي چشمانم ميامد. كار و گرفتاري مجالم نمي داد كه نگاهي دوباره به طرح هاي كتاب سودابه اردوان بياندازم و دوباره اين عكس را ببينم. يك بار پس از مدتها فرصت كردم و كتاب را با حوصله از اول تا آخرش ورق زدم و اين تصوير را نديدم. پس كجا ديده بودمش؟ و چطور؟

در ذهنم جعبه هائي را مجسم مي كردم كه در زندان قزل حصار كرج، حاجي داوود رحماني زنها را، انسانها را در آن بسته بندي مي كرد و قاب می گرفت. چهارچوبي براي جسم؟ در زندان جسم افراد را شكنجه مي دادند تا روحشان را تحت فشار قرار دهند و روحشان را بشكنند. جعبه ها شكنجه اي براي روح و جسم بود. جسمت به اندازه ابعاد جعبه اي كوچك مي شد و محدود مي شد و ساكن مي شد و خودت ناچار بودي روحت را و انديشه ات را در چهارچوب موازين آنها پايين بياوري و محدود كني و كوچك كني و كوچك شوي تا جسمت را رها كنند. رهايي يكي بدون ديگري ممكن نبود. جسمت رها مي شد وقتي كه روحت مي شكست و مي بريدي، اين قانون كلي بود اما بودند كساني كه بر سر عقيده خود ماندند و نبريدند و از آن تابوت ها برنخاستند. ولي جعبه هاي زندان فقط جعبه هاي حاج داوود نبود. توي زندان، كسي را هم كه مثل بقيه نبود، بقيه زندانيان بايكوت مي كردند و او را توي قرنطينه مي گذاشتند، سفره اش سوا مي شد و ديگر كسي با او حرف نمي زد و توي سلولي ديگر و جعبه اي ديگر قرار مي گرفت. سوا و جدا!

خب قرار دادن انسانها در جعبه ها! و يا تابوت ها! جزو شکنجه های زندان بود و ما ظاهرا آزاد بوديم ولي جعبه ها تمامي نداشت. ما زندگي را با تابوتهاي نامرئي مي گذرانديم. بارها به كساني برخوردم كه هيچ نمي شناختمشان و حرفي هم نداشتيم و جنگي هم نداشتيم ولي راحتم نمي گذاشتند و مدام حد و حدودي را براي انديشه ام تعيين ميكردند و گاه مرزهاي حرف زدنم را خط كشي مي كردند. پنج هزار كيلومتر گريخته بودم و باز رهايم نمي كردند و برايم از بايدها و نبايدها حرف مي زدند و مرا روانه جعبه هاي ذهني شان مي كردند. آنچه اضافي بود مي بريدند و دور مي انداختند. اگر كوتاه قدتر از اندازه هايشان بوديم دست و پايمان را مي كشيدند تا درست به اندازه ي تابوت هاي پيش ساخته شان شويم. همه يك اندازه! همه يك شكل! همه يك فكر! همه يك راه! مدام با تابوت هاي نامرئي حركت مي كردند. فروغ در شعرش از افرادي گفته بود كه "همچنان كه روي ترا مي بوسند، در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند." اينها طناب دار نمي بافتند تا دارت بزنند و راحت شوي، با تابوت هاي نامرئي شان به دنبالت، كنارت، پيش رويت حركت مي كردند و ترا زنده مي خواستند. بايد زنده مي ماندي و بايد زنده بماني و بايد در جرز چهارچوبشان قرار بگيري. مدام در تنگنايت مي گذاشتند.

بايكوتت مي كردند چرا كه مانند آنان فكر نمي كردي. پر و بالت را مي چيدند. شاخ و برگهايت را مي شكاندند. ترا مي بريدند تا به اندازه جعبه هايشان شوي. بايستي توي تابوت پيش ساخته ات مي رفتي و ساكت ميماندي، زنده ات را ساكت و در قطع تابوت مي خواستند.

اين يكي از هنرهاي دستي وطن بود: صنعت تابوت سازي
هميشه نوشتن برايم غولي بوده است، غولي كه در تنگناي تنگ بطري نمي گنجد. مي خواهم داستان بنويسم مقاله مي شود. مي خواهم مقاله بنويسم داستان مي شود. مي خواهم شعر بگويم داستان مي شود. هميشه از جائي شروع مي كنم و به جائي ديگر مي انجامد. نوشتن برايم درست مثل زندگي كردن است. مثل نفس كشيدن است. برايش تابوت نساخته ام. خودش ميايد و مانند خورشيدي طلوع ميكند و خورشيدم بزرگ مي شود و همه صحن آسمانم را مي پوشاند. من خورشيدم را نمي گيرم تا توي جعبه اي بتپانم كه خورشيدم كادر و چهارچوب و موضع داشته باشد. خورشيد من آزاد است و گاهي تا نيمه شبها بيدار. خورشيد من خورشيد رهائي و خورشيد روشنائي نيمه شبهاست.
گاهي به آدمهائي برخورده ام كه خورشيدم را مي خواهند از من بگيرند و در سياهچالي حبس كنند. آنها گاهي خورشيدم را دلسرد مي كنند و يا در برابر خورشيدم چشمانشان را مي بندند و يا عينك دودي به چشم، با من دعوا مي گيرند كه نور زياد براي چشم خوب نيست.

قصه دختر شاه پريان را شنيده ايد؟ پري اي كه اسيرش كرده بودند و زندگيش طلسم شده بود و در بطري كرده بودندش و درش را بسته بودند. هر كس صاحب بطري ميشد صاحب و سرور و فرمانرواي پري مي شد و پري كنيزش. پري بايست اوامر او را انجام مي داد. ساعت هائي از دوران كودكي ام پر شد از سريالي هفتگي كمدي ــ آمريكايي به نام "دختر شاه پريان". هر هفته پري در بطري بود و هر هفته در بطري فرو مي رفت و هيچ تلاشي هم نمي كرد كه از بطري اش، از لاك حلزوني اش بيرون بيايد و آزادي خود را بخرد. پري جادوها بلد بود و كارها مي كرد ولي از آزاد كردن خود عاجز بود و حرفي هم از آزادي او مطرح نمي شد. سريالي سبك و خنده دار بود كه نمي خواست هيچ فكري را به كار بياندازد و تنها هدفش براي نيم ساعتي سرگرم كردن تو بود. مدتها سرگرم شديم. سالها، ماهها، روزها و هنوز هم با ديدنش سرگرم مي شويم و فكرمان مرخصي مي گيرد و استراحت مي كند.

پيش از اينها، همه تلخي ها و دلتنگي هايم را، همه ي بدبختي هايم را مثل پاندورا در جعبه دلم مي ريختم، در صندوقچه ي قلبم، درست اينجا، توي قفسه سينه، پشت اين دنده ها و ميله ها، البته هميشه يك كوره اميدي آن ته ته ها مي ماند، خودم هم در مطبخ بودم و گاهي براي فرزندانم لالائي مي گفتم و چيزي، ندبه اي يا نغمه اي را زمزمه مي كردم. روزهايم به تنهائي و تلخي مي گذشت. من پاندورا بودم، من حوا بودم. تنهاترين زن روي زمين، من بودم. حالا ساكت و بي صدا و بي نفس مرا در جعبه اي كرده اند و روحم را در بطري، حالا زندگيم طلسم شده است، حالا زندگيم به يك حكم و به يك كلمه بند است!

در خلال ساليان به خيلي ها برخورده ام كه سرور به دنيا آمده اند و بايد بر تو سروري كنند.. دنبال تو مي گردند تا طلسمت كنند. تا ترا در بطري اسير كنند و تا آخر عمر كنيزشان باشي و آرزوهايشان و روياهايشان را برآورده كني. اگر من يا تو كنيزشان نشويم و مثل دختر شاه پريان آرزوهايشان را برآورده نكنيم، اين سروران چه خواهند كرد؟ آنها سرور به دنيا آمده اند و بايست بر تو سروري كنند.

بطري هايشان، جعبه هايشان، تخت هايشان، تابوت هايشان هميشه آماده است و هميشه نامرئی. بايد هميشه هشيار باشي كه به دامشان نيافتي. كافيست براي لحظه اي غفلت كني با تردستي يك شعبده باز در محفظه اي، بطري اي، جعبه اي، تختي، تابوتي حبست مي كنند و به تكه تكه كردن تو مشغول مي شوند.
بايد همه اعضاي تو در خدمتشان باشد.

سر يك طرف: به فكر و انديشه ات خط ميدهند. بايست مثل آنها فكر كني
پاها يك طرف: بايست در جهت آنها راه بروی
دستها در طرف ديگر: و در خدمت حضرات والا!
و پيكرت، تنه ات، درونت، گروگاني است كه در جعبه پنهان مي ماند.

هميشه از راه درونت و قلبت و از راه آشنائي و دوستي و عشق و محبت وارد مي شوند و بقيه اعضا را ذره ذره به اسارت خود در مي آورند. هنوز سلامشان را پاسخ نگفته اي كه مدعي دوستي قديمي مي شوند. هميشه با يك لبخند، با يك كلام به ظاهر مهربان، با يك شاخه گل، هميشه با ايجاد فضاي مهرآميز، مهري لبريز از ابهام و توهم آغاز مي شود. هنوز دمي از اين آشنائي نگذشته است كه صورت حساب اين آشنائي را پيش رويت مي گذارند. كيف پولت را باز مي كني تا در قبال دسته اي كاغذ آزادي خود را بخري و خود را از مخمصه برهاني، مي بيني دسته چك و كارت اعتباري ات را زده اند. صدايت در مي آيد كه آي دزد، آي دزد! مي گويند خيال كرده اي، گيجي و نمي داني با اين حشرات مزاحم چه كني؟ ولي مي بيني ول كن نيستند. حسابي براي يك عمر براي خودشان روي تو باز كرده اند. حسابي به مدت تمام عمر بردگي و بندگي! تهديدت مي كنند، به خانه ات مي آيند، سر و صدا راه مي اندازند و مزاحم نه تنها تو بلكه مزاحم اطرافيان و همسايه و محله مي شوند. اگر در جمعي ترا ببينند دسته جمعي قطعه قطعه ات مي كنند. گاهي صداي خرد شدن استخوانهايم را زير دندانهايشان مي شنوم. از دور ترورت مي كنند و از نزديك ماچ و بوسه و " پيدات نيست كه!" و از اين حرفها، يعنی:"كه اينطور؟! پس توي بطريمان نمي روي؟ ها؟ پدرت را در مي آوريم، از قولت دروغ درست مي كنيم و زنهايمان را به جانت مي اندازيم.

"چه غلط ها؟! توي جعبه ما نميروي؟ پس برات فتنه به راه مي اندازيم و دو به هم زني مي كنيم و ترا با مردانمان در مي اندازيم تا دخلت را درآورند. چي خيال كرده اي؟ بله؟ غلط هاي زيادي! جلوي من تعظيم نمي كني؟ جلوي من دست به سينه نمي ايستي؟ جلوي من؟ پس باج و خراج ما چه مي شود؟ كارت به جائي رسيده است كه پيش پاي من، از جايت پا نمي شوي تا عرض ادب كني؟ دمارت را در مي آوريم. تا زماني كه جلوي من دولا نشوي، تا زماني كه به ما سواري ندهي، تا زماني كه بار ما را به دوش نكشي ترا نخواهيم ديد." جلوي ديگران ترا مي بيند و سه دور، دور خودش مي چرخد كه يعني ترا نديدم. يعنی: "ترا نمي بينم تا زماني كه آنقدر كوچك شوي كه بتواني در بطري من فرو بروي تا من درش را ببندم، تا آن وقت كه در تابوتي كه برايت ساخته ام دراز نكشي، تا وقتي كه نوچه ام نشوي، بنده ام نشوي، من ترا نخواهم ديد." و تو كه وزن همه اين جعبه ها و تابوت ها را روي دوش خود حس مي كني، در هيچ بطري فرو نمي روي و روزت تا نصف شب طول مي كشد و خورشيدت تا پاسي از شب بيدار مي ماند و خورشيدت در تنهائي كسل و افسرده مي شود ولي نمي شكني و نمي بري و همچون تك درختي در كوير استوار مي ماني، روشن مي ماني، زنده مي ماني، مانند خورشيدي در نيمه شب هشيار مي ماني.

مثل هميشه تابوت هائي كه به سويم روان است را كنار مي زنم، مثل هميشه مانند ماهي از زير دستشان مي سرم و از بطري ها و چهارچوب ها و چهار ميخ ها و جعبه هائي كه به سويم روان است مي گريزم و به درون غاري پناه مي برم. مانند جانوران گوشتخوار و وحشي و موذي به غارم حمله مي كنند و نعره مي كشند و چنگال هايشان را به من نشان مي دهند. تخته سنگ هاي ريز و درشت را بر مي دارم و دم دهانه غار مي گذارم تا راهشان را ببندم و طعمه آنها نشوم. صداي نعره هاي خشمگين شان را مي شنوم، چنگال هايشان را كه بالا و پائين مي رود مي بينم، سنگ ها سنگين اند و من جان زيادي ندارم ولي سنگ پشت سنگ، تخته پشت تخته، آنها را روي هم مي چينم و دهانه ي ورودي غار را مي بندم. حالا در امانم. من دفن شده ام.

ولي مثل هميشه پيش از دفن شدن، فريادم را مي كشم، فرياد مي زنم: "مرا ساكن، مرا بي حركت، مرا بي صدا نكنيد. مرا در اين گوني، مرا در اين كفن، مرا در اين چادر نپوشانيد. مرا در چهارديواري هايتان، مرا در حصارهايتان، مرا در پشت ميله هايتان محبوس نكنيد. نه! همه راه ها را، همه درها را، همه پنجره ها را، همه راه هاي تنفسي را برويم نبنديد. نه! مرا خفه نكنيد. من هيچ زندگي نكرده ام، از خوبي هاي زندگي هيچکدام را هنوز نديده ام. زندگي را از من نگيريد، زنده زنده چالم نكنيد، محبوسم نكنيد، من نمي خواهم بميرم، و يادم مي رود كه جواني من جرم من است. دلم مي خواهد شكوفه ها و باران را ببينم. مي خواهم ببينم. مي خواهم سفر كنم، حق سفر كردن را، حق معالجه شدن را، حق همسر گرفتن را، حق جدا شدن را، حق زندگي، حق نفس كشيدن را از من نگيريد، حق حرف زدن، حق بيان كردن، حق نوشتن، حق آزادانه نوشتن، حق چاپ كردن، حق شنيده شدن، حق خوانده شدن، حق نمايش دادن، حق ديده شدن، حق قانوني كارم، حق مادي كارم، حق معنوي كارم، حقوقم، حقوقم را از من نگيريد. مرا و كارم را در بطري، در جعبه، در تابوت و در تخت هايتان فرو نكنيد. من و كارم را قطعه قطعه و قيچي قيچي نكنيد. جانم را از من نگيريد."

غارم تابوتم مي شود.
صدايم گورم مي شود.
صدايم در ميان غار گم مي شود.
صدايم ديگر هيچ شنيده نمي شود.


ژوئيه 2004 پاريس
http://www.shahrvand.com/FA/Default.asp?IS=1089&Content=NW&CD=AL&NID=5#BN1089