چای ­قيراغی كجای سوئد است؟!

  حافظ خياوي

اهالی خیابان نصرت شرقی، خیابانی که به ضلع غربی دانشگاه تهران منتهی می­شود، پنچ- شش سالی هست که پیرمرد را ندیده­اند، پیرمردی 81 ساله با صورت درشت و موهایی همچنان پر­پشت که به عقب شانه مي­خورد و شیار عمیق روی چهره­اش که رد و نشانی از گذر سالیان پر برکت و طولانی است. همسایه­های پیرمرد چند سالی می­شود که هنگام گذر از مقابل خانه او که طبقه اول ساختمانی پنج  طبقه است، جای همیشگی او را بر بالکن خانه خالی می­بینند و همسایه­های نزدیکترش، آنهایی که در طبقات بالای خانه او مسکن دارند، از روزهایی حرف می­زنند که حضور توأم با آرامش او موسیقی درونی خانه­ها بوده است و با حسرت می­گویند از روزی که اواز اینجا رفته گویی صدایی در اینجا خاموش شده است. جلسات ماهانه ساختمان که در ظاهر برای رسیدگی به مشکلات، اما بیشتر بهامه­ای بود برای دید و بازدید همسایه­ها، برچیده شده است.

دختر بیست­ و دو ­ساله پیرمرد، ندا، که پنج سالی می­شود دور از پدر و مادر سفر کرده­اش، به تنهایی جای خالی آنها را در خانه پر کرده است، پدرش را اینگونه به یاد می­آورد: همیشه و در هر حالی ترانه­ای زیر لب زمزمه میکرد، نه چندان بلند، اما چنان دلنشین که حضورش با زمزمه­هایش معنی پیدا کرده و تبدیل به نشانه­ای از او شده بود. او عاشق خرید نان، سبزی و میوه (سه عنصر اساطیری ) بوده و سالاد منحصر به فردی درست می­کرده که میان آشنایان و خویشان معروف شده بود.

پیرمردی که جواب هر پرسشی یا توضیح هر مسئله­ای را با نقل یک بایاتی  می­داد، پیر مرد صبور و آرامی که به رغم ازدواج در 52 سالگی و اختلاف سنی زیاد با دو فرزندش، نیما و ندا، در کنار آنها تبدیل به کودکی شیطان و بازیگوش می­شد محمدعلی فرزانه نام دارد.

 استاد فرزانه در سال 1302 در محله چای قیراغی در تبریز به دنیا آمده و 60 سال از عمرش را صرف تحقیق، ترجمه و تألیف کرده است و حدود 40 جلد کتاب نوشته و ده­ها مقاله در باره فرهنگ، تاریخ و زبان ترکی آذربایجانی تحریر کرده است. معلم سالهای دور اوایل دهه بیست در مدرسه­های تبریز، مسئول انتشارات خوارزمی، فرزانه،(با همراهی برادرش ) نویسنده کتاب مهم « مبانی دستور زبان آذربایجان» (دو جلد) که سال­هایی از عمرش را هم از 1329 تا 1332 در زندان پهلوی گذرانده، پنج سالی است که به خاطر معالجه عارضه قلبی به کشور سوئد سفر کرده و به خاطر تداوم درمان و معالجه­اش دیگر نتوانسته به ایران باز گردد.

مترجم آثار محمدسعید اردوبادی، عزیز نسین، ناظم حکمت، جلیل محمدقلی­زاده، رسول رضا و ... که اثر گرانقدرش، مبانی دستور زبان آذربایجان، توسط پروفسور دروفر به آلمانی ترجمه شده است، پنج سالی است که دو فرزندش را به همراه صدها دانشجو و جوان­های علاقه­مند به دانش تنها گذاشت و در غربت سرد و برفی، در جایی دور به همراه همسرش زندگی می­کند و به رغم نارحتی و بیماری، به گفته­ی نزدیکانش دست از تحقیق و مطالعه بر نداشته و همچنان به تلاش در راهی که تنها انگیزه زندگی­اش بوده ادامه می­دهد، انگیزه­ای که حتی فرصت ازدواج را تا 52 سالگی از او سلب کرده و به تعویق انداخته بود.

از ندا که در ظهر پنجشنبه­ای در کتابفروشی اندیشه­نو در کنار عمویش به کنجکاوی­هایم درباره­ی پدرش پاسخ می­دهد، می­پرسم: به نظرتان، ازدواج پدر در 52 سالگی، ازدواجی از سر وظیفه و برای رفع تکلیف نبوده؟ می­گوید : نه، نه، او عاشق زندگی بوده و در کنار کارهای پژوهشی­اش، ساعاتی از وقتش را هم به ما و به خانواده اختصاص می­داد. چون برادرم عاشق اتوبوس دوطبقه بوده، پدر هر از چندی نیما را اول ایستگاهی سوار می­کرد و چند بار نا آخر ایستگاه می­رفت و دباره بر می­گشت.

به گفته او، استاد گاهی هم به سوپری علی آقا واقع در سر خیابان فرصت سری می­زده و مدتی با او می­گذرانده و غروب­ها به پارک لاله می­رفته و آنجا می­نشسته . من که تصورم از حضور پیرمرد فرزانه در پارک لاله، همنشینی او با دیگر پیرمردهای از کار افتاده و بازنشسته بود. از دخترش در این باره می­پرسم او پاسخ دیگر می­دهد: پدرم وقتی که به پارک لاله می­رفت، در واقع شبیه کلاس درس بوده دانشجویان وجوانان دور او را می­گرفتند و ساعت­ها راجع به تاریخ، فزهنگ و ادبیات با او گفت­ و گو می­کردند و از دانش او سود می­جستند .

 ندا که ترکی را به خاطر تولد در تهران با اندکی لهجه­ی فارسی صحبت می­کنند در غیاب پدرش تبدیل به کتابدار و پاسدار کتابخانه­ی عظیم پدری شده است که همه­ی عمرش را صرف خواندن، نوشتن و تحقیق کرده است، پدری فرزانه که با نوشتن مقاله­ای گرانقدر در بیست و دو سالگی درباره­ی دده­قورقود توسط بزرگی لقب فرزانه گرفته و کمتر کسی محمد علی فرزانه و خانواده­اش را با فامیلی اصلی، قوسی، صدا می­کند. اما جالبترین نکته­ای که درباره­ی زندگی استاد از زبان خانواده­اش شنیدم در باره نام فرزند پسر استاد، یعنی نیما، بود. ماجرا با این شکل بوده که استاد چون فرزند اولش که پسر بود، به دنیا می­آید، به خاطر علاقه وافرش به میرزا علی اکبر صابر، شاعر طنزپرداز آذربایجان، می­خواهد اسمش را صابر بگذارد .

زنی که دوست خانوادگی خانم استاد فارسی زبان بوده، از آنها می­خواهد که اسم فرزندشان را نیما بگذارند و در عوض، هر وقت او صاحب پسری شد، اسم صابر را برای پسرش انتخاب کنند و بدین ترتیب نام فرزند استاد می­شود نیما و پسری که چند ماهی بعد به دنیا می­آید می­شود صابر .

از خانواده­ی استاد جدا می­شوند و به عکس او که از خانواده­اش گرفته­ام، نگاهی می­کنم: صورتی استخوانی و زمخت، با شیارهایی عمیق که یاد آور زخم­های عمیق وطن است، دوست دارم بدانم وقتی که محمدعلی فرزانه در سرزمین زمهریر و بی آفتاب وقتی که پایش را روی برف می­گذارد و به کندی پیرمرد ی هشتاد ساله راه می­رود، صدای  له شدن برف­های چای قیراغی تبریز را می­دهد؟ آیا دلش برای آفتاب داغ تابستان­های گرم تبريز و عصرهای خنک کنار فواره­های بلند پارک ائل­گؤلي تنگ نشده است!